خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش اول



    بی اختیار مراقب بودم ببینم چیکار می کنه ...
    آیدا اصرار می کرد منو ببره برقصم ... با لحن تندی گفتم : دیگه به من نگو چیکار کنم ... من رقص بلد نیستم , ولم کن ...
    گفت : خیلی خوب حالا چرا ناراحت می شی ؟

    و رفت ...
    از دور می دیدم که نسترن هم مثل من بلاتکلیف مونده ...
    رفت یک گوشه نشست ... دو تا دختر دیگه ام پیشش بودن ...
    مدتی گذشت دیدم نسترن از جاش بلند نمی شه مثل بقیه برقصه ...
    هوای اون خونه برای من خیلی سنگین شده بود و احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم ...
    محیط اونجا رو هم دوست نداشتم ... قصد کردم یواشکی بزنم بیرون ولی یک حسی به من گفت که نسترن هم الان مثل منه ...
    از پشت سرش رفتم و خم شدم و گفتم : می خوای فرار کنیم ؟
     برگشت و با تعجب منو نگاه کرد ... مدتی همین طور موند و پرسید : اشتباه نمی کنم ؟ آقا برزو ؟ شما اینجا چیکار می کنین ؟ ...
    دوباره پرسیدم : فرار کنیم ؟

    کمی به اطراف نگاه کرد و گفت : برای چی ؟
     گفتم : من دارم می رم , اگر میای بیا بریم ...

    یک فکری کرد و گفت : خوب , نمی دونم ... آره , بدم نمیاد ... بریم ...

    بلند شد و رفت از یکی از اتاق ها کتشو بر اشت و اومد و بازوی منو گرفت و برگشت نگاهی به دوستاش کرد و دستشو تکون داد و گفت : بای , بای ...
    با هم رفتیم به طرف در ...
    صدای آیدا رو شنیدم که از دور منو صدا کرد ... درو باز کردیم و از خونه خارج شدیم ...

    آیدا خودشو رسوند و صدا زد : برزو ... کجا می ری ؟

    در بسته شد ... به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده و همین طور که بلند بلند می خندیدیم با سرعت از پله ها رفتیم پایین ...

    باز آیدا داد زد : برگرد برزو ... نرو ...
    ولی ما پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم و از خونه خارج شدیم ...
    گفتم : صبر کن الان تاکسی می گیرم ...
    گفت : من ماشین دارم ... یکم پایین تر پارک کردم ...
    زیر لب گفتم : خاک بر سرت کنن برزو , این یک وجب بچه هم ماشین داره ...

    و دنبالش رفتم و سوار شدیم و با هم راه افتادیم ...
    پرسیدم : تو اینجا چیکار می کردی ؟ ...
    گفت : من باید بپرسم تو اینجا چیکار می کردی ؟ چون پریسا دختر دایی منه ... دعوت داشتم ...
    گفتم : واقعا ؟ این پریسا با همه یک رابطه ای داره ... دیگه دارم بهش مشکوک می شم ... خوب من و پریسا ... یعنی دوست ... دوست دوستمه ... دیدی چقدر به هم نزدیکیم ؟ ...
    خنده ی قشنگ و بلندی کرد و پرسید : پس خودت پریسا رو نمی شناسی ؟
     گفتم : نه , با آیدا اومدم ...
    گفت : آیدا ؟ آهان همونی که باباش از اون گردن کلفت های شهره و به کسی بروز نمی ده ؟ می دونی دخترِ کیه ؟
    گفتم : نه , هیچ وقت ازش نپرسیدم ...
    گفت : ولی پریسا می دونه و به منم گفته ولی قسم داده به کسی نگم ... می دونی خانواداش خیلی مذهبی هستن ؟
    گفتم : نههههههه ... واقعا بهش نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان