داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت چهارم
بخش چهارم
گفتم : مامان جان اینجا نشستی سوزن صد تا یک قاز می زنی , نمی دونی مردم چطور پول درمیارن که این اینطور مهمونی می گیرن و ماشین های آنچنانی زیر پای بچه هاشون می ندازن ...
نمی دونم اگر اونا زندگی می کنن , ما داریم جون می کَنیم ... این زندگی نیست که ما می کنیم ... یک ماشین نداریم ... همش برای یک قرون و دو زار حرص جوش می خوریم و برای فردامون نگرانیم ...
مامان سکوت کرد و با صورتی که پر از هراس شده بود , از جاش بلند شد و حرف رو عوض کرد ...
شیرین که داشت کت و شلوار سهراب رو می ذاشت تو کاور , گفت : این چیه ؟ ... آخ برزو گوشیت اینجا مونده , داره زنگ می خوره ... بیا ...
گوشی رو گرفتم نگاه کردم ... آیدا بیست و یک بار زنگ زده بود ...
جواب دادم و با عجله رفتم تو اتاقم ...
گفتم : بله ؟ ...
گفت : تو کجا رفتی ؟ چرا صدات کردم جواب ندادی ؟
گفتم : برگشتم خونه ... دیگه چی پرسیدی ؟ آهان سر و صدا بود نشنیدم ... دیگه سوالی نداری ؟
گفت : پرسیدم چرا رفتی ؟
گفتم : برای اینکه خوشم نیومد ... من اهل این طور مهمونی ها نیستم ... کلافه شدم ...
گفت : کلافه شدی یا به خاطر اون دختر دهاتی رفتی ؟ ...
گفتم : منظورت کیه ؟ نسترن ؟
گفت : آه ... چقدر زود صمیمی می شی ... نسترن !!!
گفتم : زود نبود , مادرمون با هم دوست هستن و ما از خیلی قبل همدیگر رو می شناسیم ... در ضمن تو حتما می دونی که نسترن دختر عمه ی پریسا جونته ...
گفت : جدا ؟ نگفته بود به من ... آهان چون اون دختره عقب مونده است برای همین به من نگفته ... حتما خجالت کشیده ...
گفتم : آیدا من مهمون دارم , اگر کاری نداری شنبه می بینمت ...
گفت : صبر کن بی معرفت ... اقلا ازم عذرخواهی می کردی ؟
گفتم : ببخشید که اومدم به جایی که تو منو به زور بردی و من دوست نداشتم و خیلی هم اذیت شدم ... خوبه ؟ شب به خیر , خوش بگذره ...
گوشی رو قطع کردم ...
دوباره گرفت و دوباره ... ولی جواب ندادم ...
ناهید گلکار