داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش دوم
سلام و احوالپرسی کردن و اومدن نشستن ...
فریده خانم گفت : دستت درد نکنه ماهرو جان , خیلی لباس نسترن قشنگ شده ولی می گه یکم براش تنگه ... می شه یکم گشادش کنی ؟ تو این هفته هم مهمونی دعوت داریم باید بپوشه ...
نسترن گفت : خیلی تنگ نیست ولی من توش راحت نبودم ... آقا بروز بهتون گفت دیشب با هم تو اون مهمونی بودیم ؟
مامان گفت: آره , یک چیزایی گفت ولی اونقدر شوخی کرد که من نفهمیدم راست می گه یا دورغ ...
با خنده گفت : حدس می زنم چی گفته ... می شه به منم بگین ؟ جالبه برام ...
مامان گفت : راستش برزو می گفت من با دختر فریده خانم فرار کردیم از اون مهمونی ...
فریده خانم گفت : راست گفته ...نسترن برای من تعریف کرد ... باید ازش تشکر کنم که نسترن رو از اونجا نجات داده ... آقا برزو خونه نیست ؟
من با سرعت برق و باد تیشرتم رو عوض کردم و شلوار پوشیدم و نشستم پشت میز کامپیوترم و روشنش کردم ...
مامان زد به در و گفت : برزو جان خوابی مامان ؟ ...
صدامو نازک کردم و گفتم : نه مامان جون , بیدارم ... درس می خونم ... کاری داشتین ؟
درو باز کرد و گفت : فریده خانم اینا اومدن ... میای ؟
از جام بلند شدم و گفتم : راستی ؟ چشم , الان خدمت می رسم ...
نمی دونم نسترن به فریده خانم چی گفته بود که اون خیلی زیاد منو تحویل گرفت و ازم تشکر کرد ...
اون می گفت : نسترن هم عادت نداره اونجور پارتی ها بره و پریسا , دختر برادرش , خیلی اصرار کرده و از اینکه من باعث شده بودم نسترن از اون مهمونی بیاد بیرون , از من ممنون شده بود ...
مامان , نسترن رو برد تو اتاق و پُرو کردن و برگشتن ...
انگار خیلی هم براش تنگ نبود چون نسترن می گفت : می دونم تنگ نیست ولی توش راحت نیستم ... می شه فقط یکم گشادش کنین ؟ ...
مامان گفت : باشه , اگر صبر کنین همین الان از بغلش باز می کنم ...
نسترن گفت : نه تو رو خدا , عجله ندارم ... بعدا میام ازتون می گیرم ...
مامان چایی ریخت و یکم کیک که خودش درست کرده آورد و اون دو نفر هم با خیال راحت نشستن به چایی خوردن ...
وقتی خواستن برن , نسترن گفت : ماهرو جون من شماره ی خودمو براتون می نویسم هر وقت حاضر شد زنگ بزنین خودم میام می گیرم ...
و اونو نوشت و داد به مامان ...
ناهید گلکار