داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش چهارم
خودش بعد از مدتی به حرف اومد و گفت : تو رو خدا بگو مامانت چند سالشه ؟ من که جلوش کم آوردم ...
گفتم : متولد سی و هفته ... الان باید چهل و هشت سال داشته باشه ...
گفت : خیلی جوون تر از سنش نشون می ده ... ماشالله بزنم به تخته خوب مونده ... اصلا بهش نمیاد تو پسرش باشی ...
گفتم : حالا اون موقع که بابام عاشقش شد ببین چی بوده ... ولی مامان اخلاق های خودشو داره , مثلا تو رو با این آرایش و سر و وضع نمی پسنده ...
گفت : وااا ؟ مگه من چجوریم ؟ ...
هنوز اوقات من تلخ بود و آیدا هم اینو می فهمید ...
نزدیک دانشگاه از من پرسید : تو یک کار نیمه وقت خوب می خواهی ؟ بعد از ظهرها بعد از دانشگاه ... حقوقشم خوبه ...
گفتم : آره , تا چه کاری باشه ...
گفت : کارای کامپیوتری ... برنامه نویسی ...
پرسیدم : تو از کجا می شناسی ؟
گفت : تو چیکار داری ؟ برو ببین , اگر خوشت اومد برو سر کار ...
گفتم : باشه ... آدرس بده , بعد از ظهر می رم ...
گفت : فردا بعد از ظهر برو , امروز نیستن ... برات پیام می دم ...
وسط روز بود که سهراب زنگ زد که برزو از دانشگاه بیا بوتیک ، کارت دارم ...
اون روز موقع برگشت , باز آیدا اصرار می کرد که منو برسونه ...
گفتم : نه آیدا جون من باید برم جایی ... امروز می رم میدون پونک مسیرش به تو نمی خوره ... می خوام برم پیش برادرم ...
دست منو گرفت و سوییچ ماشین رو گذاشت تو دستم و گفت : خوب بگیر خودت برو کارتو انجام بده ...
گفتم : نه بابا نمی خوام , خودم می رم ...
گفت : چرا تعارف می کنی ؟ فردا بیار دانشگاه ازت می گیرم دیگه ... چیزی نیست که ...
راستش وسوسه ی بدی به جونم افتاد ... از اینکه اون ماشین زیر پام باشه برم باهاش دور بزنم , قند تو دلم آب شد ...
گفتم : خودت لازم نداری ؟
گفت : نه امشب تو خونه ام ... بوس , لالا ...
گفتم : اگر این طوره باشه , فردا بهت می دم ... پس بیا من تو رو بروسونم ...
گفت : پس می خواستی نرسونی ؟ چه پررو ... ماشین دادم بهت که با هم باشیم ...
با یک حال عجیبی نشستم پشت فرمون ... خیلی باحال بود ... من گواهینامه گرفته بودم ولی هرگز پشت همچین ماشینی نشسته بودم ...
ناهید گلکار