داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش ششم
من که اون روز خیلی هم جوگیر شده بودم , دو تا شلوار و یک پیرهن و یک کمربند برای خودم برداشتم و گفتم : حالا اگر اینا رو بپوشم از قبل بیشتر دخترا میان طرف من ... امروز ماشین رو گرفتم , تا خواست خدا چی باشه ... خونه و حساب بانکی کی به دستم برسه , خودش می دونه و بس ...
سهراب خندید و پرسید : ماشین چیه ؟ ...
سوییچ رو درآوردم و گفتم : آیدا ماشینشو داد به من ... تموم شد ... یکی از اونا رو که می خوام بگیرم آیداست ...
گفت : برزو جان با این حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی شه ... برو داداش فکر نون باش که خربزه آبه ...
زن گرفتن به همین سادگی نیست ... هزار تا خواسته داره , همش باید شرمنده باشی ... از من بهت نصیحت , من زود ازدواج کردم و پشیمونم ... نه اینکه بگم شیرین بده ، خیلی هم خوبه ولی دارم از صبح تا شب جون می کنم آخرم هشتم گرو نُهمه ... از من بشنو تا پشت خودتو نبستی فکر ازدواج رو نکن ...
گفتم : وقتی زن آدم پولدار باشه , پشت آدم به کوه بنده ... من زن پولدار می گیرم , حالا می بینی ... چند سال می خوام کار کنم تا پشتم بسته بشه ؟ ...
خودت می دونی تو این مملکت یا باید دزد بود یا فقیر ... راه دومی نداره ...
گفت : این چه حرفیه ؟ خیلی ها کار می کنن و درآمد خوبی هم دارن ... همین دایی مجید از همین بوتیک اینقدر درآمد داره ... توام اگر تو رشته ی خودت تلاش کنی می تونی موفق بشی ...
با ذوق ماشین سواری از سهراب خداحافظی کردم و رفتم به طرف خونه ...
می دونستم مامان چشم به راهمه ... باید یک بهانه ای میاوردم و از خونه می زدم بیرون که تا می تونم تو شهر دور بزنم و کیف کنم ...
ناهید گلکار