داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت ششم
بخش اول
ولی وجدانم خیلی ناراحت بود ... دلم نمی خواست مادرمو که تمام عشق و امید من تو این دنیا بود , برنجونم ...
اون شب این سومین کار بدی بود که در حقش کرده بودم ... ماشین رو گرفتم و بعد مجبور شدم دروغ بگم و آخرم که باهاش بد حرف زدم ...
نمی دونم چرا اونطوری شده بودم ... ولی اونم منو درک نمی کرد ...
اما اونقدر آروم نبودم که برم و از دلش دربیارم ...
صدای گریه ی آهسته ی اونو می شنیدم ... چشمم رو هم گذاشتم و از اینکه نمی تونستم برم ماشین سواری عصبانی بودم ...
با حالی که مامان داشت نمی شد اونو قانع کنم ...
آخه چرا اون نمی فهمید که چه احساسی دارم ؟ ...
مدتی تو اتاقم موندم و بعد خودمو راضی کردم تا برم بیرون باهاش حرف بزنم ...
ولی دیدم غذای منو گذاشته روی میز و درِ اتاقشو بسته و چراغشم خاموش کرده ... اون نمی خواست با من دیگه حرف بزنه ...
منم رفتم خوابیدم ...
شبی رو که فکر می کردم برای من شبی هیجان انگیز و لذت بخشه , تبدیل شد به یک کابوس ...
فکر اینکه مادرم این طور از من رنجیده , عذابم می داد ...
صبح که بیدار شدم , دیدم صبحانه رو آماده روی میز گذاشته و خودش رفته ... مثل اینکه قهرش جدی بود ...
زیر کتری رو خاموش کردم ... یک چایی خوردم و آماده شدم و راه افتادم پیاده رفتم تا داروخونه ...
اون جلوی دکتر یزدی با من بدخلقی نمی کرد ...
رفتم تا از دلش در بیارم بعد برم دانشگاه ...
داشت قفسه ی داروها رو مرتب می کرد .... کسی تو داروخونه نبود ...
خوشبختانه تنها بود ... رفتم تو ... خودمو رسوندم بهش و جلوش ایستادم ...
کمی به صورتش نگاه کردم و گفتم : غلط کردم , منو ببخش ...
و بازو هاشو گرفتم و پرسیدم : منو می بخشی ؟ ...
گفت : تیشه برداشتی افتادی به جون زندگیت ... ببین چیکار می کنی با زندگی و جوونی خودت ...
موضوع , بخشش من نیست ... نگرانتم ... مادرتم ... تو امید منی ... قلبمی ...
چطوری بشینم و نگاه کنم خودتو بندازی تو چاه ؟ ... چطوری این آتیش دورنت رو خاموش کنم ؟ ماشین می خوای ؟ آخرین مدل می خوای ؟ پول می خوای خرج کنی بدون زحمت ؟ باشه , من خونه رو می فروشم سهم تو رو می دم ... ماشین بخر , لباس بخر ولی دست گدایی طرف کسی دراز نکن , خودتو نفروش چون صفتشو نداری ... اگر داشتی اینقدر برات نگران نبودم ... تو آقا بزرگ شدی , نمی تونی زیر بار منت کسی بری ... تو نوکر صفت نیستی , نمی تونی تحقیر رو بپذیری پسرم ...
بغض کردم ... گرفتمش تو بغلم ... گفتم : آخه قربونت برم , من همچین قصدی ندارم ... چرا اینطوری فکر می کنی ؟ ... ببین موضوع به این کوچکی رو چقدر بزرگ کردی ... هر کاری شما بگی من می کنم , هر کاری ... فقط دلت از من نشکنه ...
گفت : هیس ... بی صدا باش ... دل یک مادر هیچ وقت از بچه اش نمی شکنه ... دیگه به زبون نیار ...
ناهید گلکار