داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش دوم
و از اون روز به بعد هر کاری کرد که بتونه توجه منو جلب کنه , موفق نشد ...
ولی آیدا کسی نبود که دست از سر من برداره ... به هر ترفندی خودشو به من می رسوند ... تلفن می کرد و در باغ سرخ و سبز نشونم می داد ...
از نسترن هم خبری نداشتم ...
فکر می کنم مامان طوری وقت پروی اونو گذاشته بود که من خونه نباشم یا وقتی اون می خواست بیاد , به یک بهانه ای منو از خونه می فرستاد بیرون ...
یک شب داشتم درس می خوندم ... یک شماره ناشناس به من زنگ زد ... تا گفتم الو , قطع کرد ...
فکر کردم اشتباه گرفته و دوباره مشغول شدم ...
من باید درس می خوندم ... نمی تونستم زحمت های مادرم رو ندیده بگیرم و با وجود شهریه سرسام آور دانشگاه آزاد دنبال دختر بازی و فکرای بیخودی برم ...
من حتی حق نداشتم از یک واحد بیفتم تا مامانم مجبور بشه برای اون واحدها دوباره پول بده ...
هر وقت هم که می خواستم برم سر یک کار , اون اجازه نمی داد و می گفت : تو فقط درس بخون , الان به هیچی فکر نکن ... من به اندازه ی کافی درمیارم ...
ولی من دیگه بچه نبودم ... می فهمیدم که اون چقدر کار می کنه تا به قدر کافی دربیاره که همه فکر کنن وضع مالی ما خوبه ... اون به تازگی چشمش هم ضعیف شده بود و من دیدم به جای اینکه بره دکتر و نمره ی چشمش رو تعیین کنه , یکی از اون عینک های هزار تومنی خریده بود به چشمش می زد تا بتونه خیاطی کنه ...
پس من باید خوب درس می خوندم تا هر چه زودتر درسم تموم بشه و بتونم از مادرم مراقبت کنم ...
من نمی خواستم مثل رستم و سهراب ازدواج کنم و محبت های مادرم رو فراموش کنم ...
ناهید گلکار