خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش پنجم



    از روز قبل مژگان و شیرین اومده بودن کمک ... مامان بزرگ هم اومده بود ... همه مشغول کار بودیم ...
    رستم به کارا واردتر بود ... اجاق گازی رو تو حیاط گذاشت و به گاز وصل کرد و دیگ رو گذاشت روش ...
    مامان از همون شب قبل , سفره ای رو هم برای یادبود بابا پهن کرده بود ...
    عکسشو وسط دو تا گلدون گل گذاشت و حلوا و خرما و شیرینی عزا رو با شمع و گل تزئین کرد و این تنها دلخوشی اون تو تمام سال بود که فکر می کرد یک روز رو کامل به بابا اختصاص می ده و یاد اونو زنده نگه می داره ...
    قرار بود دعا تا ساعت یازده و نیم تموم بشه و مهمون ها می رفتن و برای کسانی که مونده بودن چلوکباب سفارش داده بودیم ...
    مامان همه رو ساعت نه صبح دعوت کرده بود ...
    چون بعد از ظهرها خیلی هوا سرد می شد و تو حیاط موندن کار مشکلی بود ... و اون روز , آفتاب بود و نور خورشید باسخاوت می تابید و ما رو گرم می کرد ...
    وقتی مهمون ها شروع به اومدن کردن , من و برادرهام و دایی مجید دیگه مجبور بودیم تو حیاط بمونیم ...
    در حیاط باز بود که یک مرتبه فریده خانم رو تو پاشنه در دیدم ... بی اختیار از دیدنش از جام پریدم و رفتم جلو و سلام کردم و گفتم : خوش اومدین ... تنهایین ؟
    با خنده گفت : نه , نسترن هم هست ...

    با اینکه علت خنده شو نفهمیدم , منم خندیدم و گفتم : خوش اومدین ... بفرمایید ...
    فریده خانم اومد و رفت به طرف ساختمون ... اما نسترن نیومد ... یک سرک تو کوچه کشیدم ؛ ندیدمش ... دنبالش رفتم تو کوچه ... ماشین رو پارک کرده بود داشت میومد ... ایستادم تا رسید ...
    گفتم : ترسیدم , فکر کردم فرار کردی ... آخه تو دست به فرارت خوبه ...
    گفت : چطوری بداخلاق ؟ ... خوب شد اون روتم دیدم ...
    گفتم : کجاشو دیدی ؟ دست بزن هم دارم ...
    گفت : نگو تو رو خدا , ترسیدم ... اون که تو می زنی پشه است ... حالا می گی از چی اون روز بهت برخورد ؟ ...
    گفتم : ولش کن ... دوباره می خواهی اون روم بالا بیاد ؟ ... بیا بریم تو ...

    و راه افتادم ...

    صدام کرد : برزو ؟
    برگشتم نگاهش کردم ... در حالی که عاشقانه به من نگاه می کرد , زیر لب پرسید : تو خوبی ؟ دروغ گفتم , به آیدا نگفتم دوست پسر منی ...
    راستش از اون نگاه دستپاچه شدم ... یکم صورتم داغ شد ... خواستم با شوخی مسئله رو ماست مالی کنم ولی نتونستم ... جوابشو ندادم و رفتم تو ... اونم پشت سرم اومد ...
    سهراب بلافاصله اومد جلو و پرسید : جریان چی بود ؟ ... چرا تو رفتی آوردیش ؟
    گفتم : اِ اِ اِ داداش ... نگو بده ... خاک بر سرم پشت سر دختر مردم ؟ ...

    پرسید : جون داداش چیزی بینتون هست ؟
    گفتم : نه بابا ... مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ... من هنوز دست راست و چپم رو بلد نیستم ... فقط دستم تو جیب مامانمه ... دخترا رو هم که می شناسی , زود میگن بیا منو بگیر .. .ولی دیگه نمیگ ن گرفتی چه خاکی تو سرت بریز ... فقط می گن بگیر ...
    سهراب خندید و گفت : مقاومت کن داداش , مقاومت کن ... زن بگیری , بدبختی ... مگر اینکه پولدار باشه ...
    تنها راه نجاتت , پول پدرزنه ... همین و بس ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان