داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش ششم
شله زرد داشت حاضر می شد و مامان میومد مرتب سر می زد ...
من و رستم و سهراب و دایی مجید و دکتر یزدی دور دیگ جمع شده بودیم تا گرم بشیم که مامان اومد و یکم هم زد و خلال بادوم هاشو ریخت و گفت : برزو , زیرشو تا اونجایی که می تونی کم کن تا ما بکشیم ...
ظرف های یک بار مصرف گذاشیتم جلو و رستم و دایی مجید شروع کردن به کشیدن ...
همون موقع مژگان و نسترن با دو تا ظرف دارچین و خلال پسته اومدن و تند و تند شروع کردن روی شله زردها رو تزئین کردن ... و نسترن در هر فرصتی نگاهی از سر محبت به من می نداخت و من که برای اولین بار توجه ام به یک دختر جلب شده بود , منتظر نگاه بعدی بودم و کمک می کردم شله زردهایی رو که اونا تزئین کرده بودن , به اتاق برسونم و شیرین و چند تا از خانم ها اونا رو از ما می گرفتن ...
و اون روز بعد از اینکه مهمون ها رفتن , به اصرار مامان و مژگان و شیرین نسترن و فریده خانم هم برای ناهار موندن و به جز اونا دکتر یزدی و خانمش هم بودن ...
نسترن بی ریا درست مثل عضوی از خانواده کمک می کرد و شنیدم که تمام مدت هم از مهمون ها پذیرایی کرده بود ...
اون نگاه های یواشکی و عاشقانه بین من و نسترن باعث شد زندگی من از اون روز به بعد تغییر کنه ...
هوش و حواسم رفته بود و به چیزی جز نسترن فکر نمی کردم ...
استدلال جای خودشو به احساس داده بود ... چند بار دیدم فریده جون به نسترن اشاره می کنه بریم دیگه ولی نسترن با سر اونو به صبر دعوت می کرد و چیزی که من متوجه شدم , این بود که فریده جون داشت از خواسته ی دخترش اطاعت می کرد و نمی تونست رو حرف اون حرف بزنه ...
و این وسط متوجه ی مامان خودم هم بودم که با دقت و ریزبینی خاص خودش همه چیز رو زیر نظر داشت ...
اون روز نسترن درست مثل مژگان و شیرین تا همه ی خونه رو به حال عادی در نیاوردن , از خونه ی ما نرفت و ما مجبور شدیم با هم ازش تشکر کنیم و این باعث شده بود که همه یک جورایی به شک بیفتن ...
ناهید گلکار