خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش سوم



    سریع به خودم رسیدم ... لباس عوض کردم و ادکلن مفصلی زدم و خوشحال از اتاق اومدم بیرون ...
    مامان گفت : مادر چیکار کردی ؟ چرا اینقدر زیاد زدی ؟
    گفتم : جایی کار دارم ... شما با رستم برو , من بعدا میام ...
    سرشو انداخت پایین و رفت طرف آشپزخونه و بلند گفت : صبرم داره تموم می شه برزو ...
    گفتم : منم همین طور مامان خانم ...
    پرسید : من دلیل دارم , شما برای چی ؟
    گفتم : دلیل شما برای خودتون خوبه , دلیل من منطقی تره ...
    گفت : برزو بهت حرف نمی زنم و خودمو می خورم که بحثی بین ما پیش نیاد , پس تو هم آدم باش و منو درک کن ... شورشو درنیار ... به بچه ی آدم یک بار حرف می زنن ...
    اونقدر با این دختر برو بیرون و بیا و با تلفن حرف بزن که امیدوار بشه و دیگه ولت نکنه ... در صورتی که تو الان  شرایط هیچ کاری رو نداری ...
    گفتم : می دونم من شرایط هیچ کاری رو ندارم ... من اصلا آدم نیستم ... می دونم دنیا مال من و امثال من نیست ... من اصلا چه حقی دارم ؟
    راست می گین شما ... من اشتباه می کنم که می خوام از زندگیم لذت ببرم ... مثل همه ی اون دخترا و پسرای پولدار نیستم ...
    شما می دونی مادر نسترن می دونه که با من میاد بیرون ؟ هیچ حرفی هم بهش نمی زنه با اینکه دختره ... چون پولدارن , عیبی نداره دیگه ...
    براشون مهم نیست ولی ما چون پول نداریم , حق نداریم ... شما به من که پسرم گیر می دی ...
    گفت : برزو جان این طرز حرف زدن از تو بعیده ... مادر این حرفا چیه می زنی ... تو کی اینطوری شدی ؟ ... باورم نمی شه ... یعنی تو طرز فکرت اینه ؟
    می دونم عزیز دلم دلت چی می خواد ... منو ببخش که نمی تونم رفاه تو رو فراهم کنم ولی منظور من این نبود عزیز دلم ... ما کجا بی پولیم ؟ تو بی پول ندیدی که از زندگیت راضی نیستی ... من هر کاری از دستم برمیومده , کردم ... بیشترم در توانم نیست مادر ...
    گفتم : تو رو به اون خدایی که می پرستی ولم کن ... مگه من از شما شاکیم ؟ غلط بکنم ... ولی تو رو امام حسین دیگه به من نگو جلوی نفست بگیر ... دیگه نگو خیلی ها از ما بدبخت ترن ...
    من نمی خوام بدبخت باشم ... الان تو این مملکت کی جلوی نفس خودشو گرفته که من نگرفتم ؟ ...
    دست بردار مادر من ... همه چیز بی محتوا و الکیه ... هیچ خبری نیست ... اگر بود اونا که مدافع این حرف ها بودن , نمی کردن ... همه , بخور بخور راه انداختن ...
    بعد به منِ بیچاره ای که تو سن چهارسالگی پدرم شهید شده , می گن جلوی نفست رو نگه دار ؟ ...
    نمی خوام ... دیگه ام با من از این حرفا نزنین که با چشم خودم دارم می ببینم که خوبی هیچ ارزشی نداره ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان