داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت نهم
بخش چهارم
مامان دستپاچه شده بود و با مهربونی گفت : فدات بشم برزو جان , ما به کسی کار نداریم ... ما باید تکلیف خودمون رو بدونیم ... چون یکی اشتباه می کنه , ما باید از مرز خودمون خارج بشیم ؟
ما باید هوای خودمون رو داشته باشیم ... اصلا الان حرف من چیز دیگه است ... به خدا قسم نسترن به درد تو نمی خوره , ولش کن که فردا به هم علاقه مند نشین ...
گفتم : اگر شده باشیم , چی ؟ من دوستش دارم , کار پیدا می کنم و با هم ازدواج می کنیم ، هیچ کسم نمی تونه جلومو بگیره ...
و درو زدم به هم و از خونه رفتم بیرون ...
نسترن منتظرم بود .. زودتر از موقعی که گفته بود , خودشو رسونده بود ...
از شدت عصبانیت می لرزیدم ... سوار شدم ...
گفت : یا خدا ... یا حضرت ایوب , به دادم برس ... اون روت بالا اومده ؟ آره ؟ از دست من ؟ ...
سرشو خم کرد و با ترس پرسید : ببخشید جناب آقای برزو خان جسارت نباشه , جنابعالی پشت فرمون نمی شینین ؟ برم ؟
با دست اشاره کردم : برو ...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : قربون اون اخمت برم ... می خوای برام تعریف کنی ؟
با غیظ گفتم : الان هیچی نگو , فقط برو ... باید از هم جدا بشیم , نمی تونم به دوستیمون ادامه بدم .. .درست نیست ...
گفت : چی می گی ؟ ... شوخی می کنی ؟ دیوونه شدی ؟ ... آره , داری شوخی می کنی ...
همه ی این کارات برای اینه که بخندیم ... اما اصلا خنده نداره , دارم سکته می کنم ... برزو تو رو خدا بگو که شوخی کردی ...
گفتم : نه متاسفانه شوخی در کار نیست ... نمی تونم ...
گفت : چی رو نمی تونی ؟ بگو ... مگه ما چیکار می کنیم که تو نمی تونی ؟
گفتم : مامانم گیر می ده , می ترسه دل تو رو بشکنم ...
گفت: خوب نشکن , راهش اینه ... راه حل پیدا کرده آقا ! ...
گفتم : ول کن بابا , حوصله ندارم ...
با لحن جدی تری گفت : من ازت جدا نمی شم , هیچ وقت ولت نمی کنم ... حتی اگر شده میام به مامانت التماس می کنم ولی ولت نمی کنم ... دیوونه ی احمق , من عاشق تو شدم ... دوستت دارم ...
داد زدم و گفتم : چی گفتی ؟ همین دیگه ... مامانم از همین چیزا می ترسه ... همون اول بهت نگفتم اهل عشق و عاشقی نیستم ؟ ...
گفت : یا امام رضا به دادم برس ... چرا دعوا می کنی ؟ داد نزن ... خوب دوستت دارم , کار بدی که نکردم ... من یک بار تو عمرم از یکی خوشم اومده , عاشق شدم ...
با عصبانیت داد زدم و گفتم : تقصیر تو بود ... هی به من گیر دادی , منم عاشقت شدم ... مجبورم کردی وگرنه منو چه به این حرفا ...
گفت : چی گفتی؟ تو رو خدا یک بار دیگه بگو چی گفتی ؟ عاشقم شدی ؟ ... برزو تو رو خدا یک بار دیگه بگو ... اگر خواستی پشت سرش فحشم بده ولی اون جمله رو تکرار کن ...
و زد کنار خیابون و ایستاد و برگشت طرف من و زل زد تو صورتم ...
گفتم : بیخود ... حرف الکی زدم , منظورم این بود که اگر منم عاشق تو بشم چه فایده ای برات داره ؟ اینو بگو ... منو می خواهی چیکار کنی ؟ ... خودت وضع منو می دونی , قید و بندی که مامانم داره رو می دونی ... به چه امیدی عاشق من شدی ؟ ...
نه پول دارم , نه درسم تموم شده , نه کار دارم , نه سربازی رفتم ...
ناهید گلکار