داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت نهم
بخش پنجم
گفت : ععععه ... برزو دیدی چقدر شاعرانه و رمانتیک به هم ابراز عشق کردیم ؟ ... باید از ما فیلم بسازن ... ندیده بودم کسی به این شیکی بهم ابراز عشق کنه ...
وای تو واقعا منو دوست داری ؟ ای خدا یعنی ممکنه ؟ می شه یک بار داد نزنی و دوباره بگی ؟
گفتم : واقعا تو زندگی رو شوخی گرفتی ... حالا دوستت داشته باشم یا نداشته باشم چی می شه ؟ من به چه دردت می خورم ؟ ...
گفت : خیلی دردها ... من وقتی پیش توام , اصلا دردی ندارم که دوا بخواد ...
گفتم : ول کن تو رو خدا , شعر نگو ... واقعیت زندگی چیز دیگه ایه ... باید از هم جدا بشیم , نمی خوام علاقه مون نسبت به هم از این بیشتر بشه ...
همین الان با مامانم حرفم شد ... تا حالا اینطوری دلشو نشکسته بودم ... خیلی خرابم ...
نسترن همین طور زل زده بود تو صورت من ...
گفتم : چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟ برو دیگه ...
بازم نگاه کرد ...
گفتم : چیه ؟ چی می گی ؟
گفت : تا دوباره نگی دوستم داری , ولت نمی کنم ...
گفتم : تا شب هم اینجا بمونیم , نمی گم چون من حق هیچ کاری رو ندارم ... تا روی پای خودم نایستم , این کارا فایده ای نداره ...
با دو دست بازوی منو گرفت و گفت : تو رو خدا دست از این حرفات بردار ... می دونی مامان من منتظره ماهرو جون بهش زنگ بزنه و بیاد خواستگاری ؟ ...
گفتم : یعنی مامان تو مخالف نیست ؟
گفت : نه ... برای چی باشه ؟ ماهرو جون مخالفه ؟
گفتم : با تو نه , با ازدواج من موافق نیست ... نمی خواد زود خودمو دچار دردسر کنم ...
گفت : یعنی من دردسرم برای تو ؟ ببین برزو اگر منو دوست داری , بیا عقد کنیم ... من راحت میام خونه ی شما , تو میای خونه ی ما ... همینطوری زندگی می کنیم تا تو وضعیتت روشن بشه ... چه فرقی می کنه ...
من تو رو تو دردسر نمی ندازم ... برعکس دست به دست هم می دیم و زندگی خودمون رو می سازیم ... هان ؟ چی می گی ؟
گفتم : مامان قبول نمی کنه ... دلش نمی خواد به قول خودش دختر مردم اذیت بشه ...
گفت : اگر تو نمی تونی باهاشون حرف بزنی من باهاشون حرف می زنم ... اصلا تو بگو خودت موافقی ...
اونقدر تو عقد می مونیم , تا هر وقت تو بگی ...
ناهید گلکار