خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش هفتم




    سهراب اومده بود بیرون ...
    با اعتراض گفت : تو چه مرگته ؟ چرا به خاطر یک دختر مامانو اذیت می کنی ؟ گردنت کلفت شده ؟  بشکنم اون گردن کلفتت رو ...
    گفتم : چی میگی سهراب ؟ حرف می زنی ... کاری نکردم , مامان پیله می کنه ... خودت که می دونی حرف حرف خودشه , اصلا به حرف من گوش نمی کنه ... گردن من از مو هم باریک تره , بشکن ...
    گفت : با مامان بحث نکنی ها , برو عذرخواهی کن تموم بشه ... من و تو بعدا با هم حرف می زنیم ...
    گفتم : چشم , این کارم می کنم ...

    وارد که شدم , بابابزرگ با همون صدای قوی و پرابُهت گفت : آقا برزو چه عجب اومدی ... مثل اینکه قرار بود بیای کمک ... چی شد ؟ اون پسر سر به راه و عاقل ما کجاست ؟ می ذاره ساعت یک میاد ...
    یک سلام کلی کردم و رفتم و بغلش کردم و با هم روبوسی کردیم و گفتم : ببخشید یک کاری پیش اومد ... شرمنده شدم , جبران می کنم بابایی عزیزم ... شما خوبین ؟ مامان بزرگ کجاست ؟ ...
    رستم که اخم هاش تو هم بود , گفت : با مامان نماز می خونن ... تو تا حالا کجا بودی ؟ خوشت میاد همه رو چشم به راه خودت بذاری ؟ ...
    جواب ندادم ... رفتم تو اتاق تا مامان رو ببینم ... هر دو سر نماز نشسته بودن و با هم حرف می زدن ...
    خم شدم و دست انداختم گردنش و گفتم : قربونت برم مامان جونم , ببخشید ...
    سلام مامان بزرگ ... بیا یک بوس بده که دلم براتون خیلی تنگ شده ...
    گفت : ای پدرسوخته , خجالت نکشیدی اینقدر دیر اومدی ؟ ...
    دیگه کسی حرفی نزد ... سهراب و شیرین داشتن آبگوشت رو می کشیدن ... میز حاضر بود و ناهار رو خوردیم ...
    بعد مژگان رفت چایی بریزه ... در همین موقع کیان از خواب بیدار شد ... من بغلش کردم گفتم : قربونت برم عمو جون چه بزرگ شدی ... داداش به خدا خیلی زود بزرگ شد ...
    رستم صورتشو از من برگردوند ... همین طور که کیان تو بغلم بود , نشستم کنارش و پرسیدم : اون وقت چرا ؟ برای چی روتو از من برمی گردونی ؟ ننگ بالا آوردم ؟ ...
    گفت : بسه دیگه , الان جاش نیست باشه ... بعدا ...
    گفتم : نه , اگر الان نگی می ذارم می رم ... باید بدونم چرا جواب منو نمی دی ؟
    بابابزرگ گفت : برزو بیا اینجا بابا , بیا من باهات حرف می زنم ...

    رستم گفت : تو خجالت نمی کشی مامانو ناراحت می کنی ؟ ...
    از صبح تا حالا رفتی دنبال خوشگذرونی ... این زن فکر می کرد رفتی یک بلایی سر خودت بیاری ... همش داشت گریه می کرد و نگرانت بود ...
    مامان گفت : رستم جان چیزی نیست مامان , بحث نکنین ... من خودم بعدا با بروز حرف می زنم ...
    بابابزرگ گفت : نه همین جا تو جمع خانواده حرف می زنیم ، حلش می کنیم ...

    نفس عمیقی کشیدم و نشستم کنار بابابزرگ ...
    مژگان , کیان رو ازم گرفت و گفت : عمو جونش گرسنه است , شیر بخوره برگرده ...
    همه دور من نشسته بودن و من احساس کردم همشون آماده شدن که منو نصیحت کنن و از راه کجی که دارم می رم منصرفم کنن ...
    یک فکری کردم و در جواب بابابزرگ که ازم پرسید : خوب بابا جون حرف حسابت چیه ؟ بگو بابا ...
    گفتم : مشکلی نیست ... حرف حسابم اینه که برین برای من خواستگاری ... می خوام نسترن رو بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان