داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دهم
بخش اول
بدون اغراق همه با هم از جا پریدن ... هیچ کدوم انتظار چنین حرفی رو از من نداشتن ...
بلند خندیدم و گفتم : چیه ؟ مگه جن دیدین ؟ بد کردم خیالتون رو راحت کردم ؟ ...
یک ساعت می خواستیم بحث کنیم و آخر به این نتیجه برسیم ، من حرف آخر رو اول زدم ... نسترن می گه مادرم از خدا می خواد تو داماد ما بشی ... منم نسترن رو دوست دارم ...
خوب یک خواستگاری می ریم ... دادن که دادن , ندادن چه بهتر ...
بابابزرگ گفت : خوشم اومد ازت ... جَنَمت مثل جوونی های خودمه ولی الان زن نگیر تا کار و کاسبی درست و حسابی پیدا نکردی ...
رستم گفت : آخه بابابزرگ تو این مملکت کار کجا بود ؟ تازه بره سر کار , خونه می خواد ، ماشین می خواد ...
خرج داره , الکی که نیست ... نه داداش من ... دیوونه ای مگه ؟ خودتو تو دردسر می ندازی ؟ زن می خوای چیکار ؟ ...
گفتم : باشه , قبول ... پس به مامان بگین اینقدر از رابطه ی ومن و نسترن ناراحت نباشه ... اون داره منو مجبور می کنه , از بس اخم و تَخم می کنه و به من فشار میاره ..
مامان با اعتراض گفت : آخه تو می فهمی چی می گی ؟ من کی این کارو کردم ؟ ...
تو پسر عاقل و فهمیده ای هستی , خودت فکر کن ... خوبه که من اصلا با تو حرف نزدم ...
گفتم : بابابزرگ , من به شما می گم ؛ اگر حرفم اشتباه بود بزن تو دهنم ... اگر نه , تو رو خدا مامان و داداش های منو قانع کن که من بزرگ شدم ، دیگه بچه نیستم ...
مرد شدم ... احساس دارم ... غریزه دارم ... واضح تر بگم ؟ امکانات ندارم زن بگیرم ... پول ندارم ... راهش چیه ؟ شما بگو ... هر چی شما گفتین همون کارو می کنم ...
از مامان بپرسین چرا نمی ذاره برم سر یک کار ؟ برای چی هروقت اسم کارو میارم مخالفت می کنه ؟ بعد خودش تا صبح سوزن می زنه ... من عذاب وجدان نمی گیرم ؟
به من گفت به ناموس کسی دست درازی نکن ... گفتم چشم ...
قسم می خورم این کارو تا حالا نکردم و نخواهم کرد اما حالا که کسی رو دوست دارم ... اونم با من راه میاد و قسم خورد تا وضعم روبراه نشده همین طور تو عقد بمونیم ...
اگر خانواده اش راضی باشن چه عیب داره ؟ شما بگو ...
گفت : نمی دونم ... ببین نظر مادرت چیه ؟
گفتم : مادرم ؟ ... مامان من تا پیشش نشستم و یا فقط می رم دانشگاه و برمی گردم , خوبه ...
منم پسر خوبی هستم براش ... بَه بَه پسرم برزو ... سرش به سر شاه می مونه ...
اما ... اما ... تا یک قدم از خونه پامو می ذارم بیرون , اخمش می ره تو هم ... دیگه ام با من حرف نمی زنه ... شما بگو این درسته ؟ ...
ناهید گلکار