داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دهم
بخش چهارم
منِ احمق فکر می کردم برای اینه که منو از سرش باز کنه یا با این ترفند می خواد منو منصرف کنه ...
گفتم : می خواین آب قند درست کنم ؟
گفت : نه عزیزم , حال تهوع شدید دارم ... سرم داره می ترکه ...
و سرشو گرفت و بیقرار دور خونه راه رفت ...
پرسیدم : چیکار کنم ؟ ... بگو ... مُسکن بدم ؟
گفت : نه , زنگ بزن تاکسی بیاد بریم دکتر ... زود باش , خیلی حالم بده ... سرم ... خدا سرم ...
و دوید تو دستشویی و با صدای بلند بالا آورد ...
زود یک تاکسی گرفتم و با سرعت آماده شدیم و بردمش به اولین کلینیک ... در حالی که اون هر لحظه بی تاب تر می شد , رسیدیم ...
واقعا تا اون زمان صدای ناله کردن مامان رو نشنیده بودم ...
دیروقت بود و کلینیک خلوت ... فورا دکتر اونو دید ... فشارشو گرفت و نگاهی به من کرد و گفت : وای ... خیلی بالاست ... خطرناکه ... چه اتفاقی براشون افتاده ؟ دعوا کرده ؟ ...
گفتم : نه دکتر , عصبی شده ...
پرسید : خانم تا حالا زیرزبونی خوردین ؟ ...
مامان با سر اشاره کرد : نه ...
گفت : ولی مجبورم بهت بدم ... چاره ای نیست ...
فورا یک قرص قرمز رنگ گرد آورد و اونو سوراخ کرد و محتوای اونو ریخت زیر زبون مامان و گفت : سریع بستری بشه ...
روی کاغذ چیزی نوشت و داد به من و گفت : از داروخونه بگیر بیار ... زود ... باید همین الان بزنیم ...
عذاب وجدان داشت منو می کشت ... ای خدا مامانم خوب بشه , قسم می خورم دیگه حرفی در این مورد نمی زنم ... غلط کردم ...
خدا جون یا امام زمون طوریش نشه ... ای خدا ... من زن می خوام چیکار ؟ سلامتی مامان از همه چیز برام مهم تره ...
وقتی برگشتم , صدای فریادهای مامان از همون دم در میومد ... دیدم تو اتاق دکتر نیست ...
گفتن بردیمشون طبقه ی پایین ... با سرعت رفتم ... دیدم سرشو گرفته و همین طور فریاد می زنه ...
دکتر گفت : زود آمپولشو بزنین ...
پرسیدم :چی شده ؟ چرا اینطوری شد ؟
گفت : نترس ... زیرزبونی دادم فشارش بیاد پایین ... دفعه ی اولش بود , سردردش شدید می شه...
دکتر خودش آمپول رو حاضر کرد و بهش زد ...
ناهید گلکار