داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دهم
بخش پنجم
دست مامان رو گرفته بودم و از شدت ناراحتی گریه ام گرفته بود ...
نمی دونستم به بچه ها خبر بدم یا نه ...
حتما اونا منو مقصر می دونستن و سرزنشم می کردن ولی پنج شش دقیقه بعد از اینکه آمپول رو بهش زدن , آروم شد و چشمش رو بست و خوابش برد ...
دستشو رها نکردم ... به صورت عرق کرده و درد کشیده اش نگاه کردم و گفتم : قربونت برم ... مامانم , هیچ وقت دست تو رو ول نمی کنم ...
از دکتر پرسیدم : می تونیم بریم ؟ ...
گفت : نه , باید بازم کنترل بشه ... هنوز فشارش درست پایین نیومده , خیلی خطرناک بود ...
حداقلش این بود که سکته ی مغزی بکنه ... چرا گذاشتین اینقدر حالش بد بشه ؟ چرا زودتر نیاوردینش ؟ ...
گفتم : خیلی خودئاره آقای دکتر ... از وقتی که گفت حالم بده تا اومدیم اینجا , یک ربع بیشتر طول نکشید ...
نمی دونستم که حالش بده تازه باهاش بحث هم کردم ...خودمو نمی بخشم ..
حالا می فهمیدم که مامان حالش خوب نبود که نمی خواست بحث کنه ... منو با دست پس زد تا بخوابه و من متوجه نشم که چقدر حالش بده و به نظرم این بدترین کاریه که می تونست بکنه ...
اگر خطری متوجه اش می شد چیکار می کردم ؟
مامان تا صبح همون جا خوابید ... چند بار دکتر فشارشو کنترل کرد و گفت : حالش بهتره ولی باید به یک متخصص مراجعه کنین ...
مامان چنان راحت خوابیده بود که دلم نمی اومد بیدارش کنم ...
اون صورت زیبا و معصوم اونقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود که دلم می خواست هزاران بار به اون بوسه بزنم ...
کاش می تونستم بعد از این باعث ناراحتی اون نشم و کمی از غصه های دلشو کم کنم ...
تصمیم خودم رو گرفتم ... باید می رفتم سر یک کار ... حداقل کاری که از دستم برمیومد , همین بود و اینکه دیگه باری روی شونه های اون نباشم ...
ناهید گلکار