داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت یازدهم
بخش اول
با خوشحالی راه افتادم طرف خونه ...
تلفنم رو نگاه کردم ... نسترن ده بار زنگ زده بود ...
گرفتمش و گفتم : مژده بده , کار پیدا کردم ...
گفت : الهی قربونت برم مردِ من ... واقعا ؟ چه کاری ؟
گفتم : استاد برزو رادمهر در خدمت شما هستم ... تو یک کلاس کامپیوتر از فردا ... نه , از امشب تدریس می کنم ... همین امشب هم رفتم کلاس ...
گفت : نه ... نمی خوام ... دوست ندارم ...
پرسیدم : چرا ؟ خوبه که ...
گفت : تو این کلاس ها پر از دختره , می ترسم زیر پات بشینن ... نمی خوام ...
گفتم : زیر پام می شینن ولی تو تاج سر منی ...
گفت : شوخی نمی کنم به خدا ... هر کس رو می ببینی این روزا داره کامپیوتر یاد می گیره ...
گفتم : خوبه که ... بهتره برای من ...
گفت : پس منم میام اسم می نویسم ... می خوام شاگرد تو باشم ... باید هوای تو رو داشته باشم ...
گفتم : بیا , از خدا می خوام ... ولی تو رو خدا منو کنترل نکن ... من آدم خطاکاری نیستم ولی دست به فرارم خیلی خوبه ... فرار می کنم ها ...
گفت : جدی می خوای بری تدریس کنی ؟ آخه همشون دخترن ...
گفتم : چه نشستی که امشب هم به یک دختر درس دادم ...
با ناز گفت : خوشگل بود ؟
گفتم : آره , هم خوشگل بود هم خیلی باهوش ... هر چی گفتم زود یاد گرفت ...
گفت : تو رو خدا به مامانت بگو بیاد منو عقد کنه , خیالم راحت بشه ...
گفتم : نسترن یک چیزی بهت می گم خوب گوش کن ... دوباره تکرارش نکن , خواهش می کنم ... مامانم برای من خیلی مهمه ، نمی خوام اذیت بشه ...
یکم با صبر و حوصله و عاقلانه رفتار کنیم تا من خودم همه چیز رو مهیا کنم ...
گفت : چشم عزیزم , هر چی تو بگی ... تا هروقت تو بخواهی صبر می کنم , بهت قول می دم ... نگران نباش , من شوخی می کنم ... البته که الان نمی شه ...
وقتی اومدم خونه , رستم هم اومده بود ... البته بدون مژگان و کیان ...
تا منو دید , پرسید : کجا بودی داداش ؟
گفتم : بزن ... یکی بزن تو صورتم ... یک سیلی محکم ... چون حقمه ... باور کن دلم می خواد یکی بزنه تو گوشم , شاید اینطوری خودمو ببخشم ...
عذاب وجدان گرفتم ... دیشب , من مامانو اذیت کردم ... خیلی پشیمونم ...
لعنت به من ..
ناهید گلکار