داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت یازدهم
بخش دوم
گفت : ولی مامان می گه دو روزی بود اینطوری بودم ...
این بهانه شد ... فردا وقت می گیرم می برمشون یک دکتر قلب و عروق ... آزمایش بده ببینیم چرا فشارش این طور رفته بالا ...
گفتم : نه , اینطوری گفته که شماها منو مقصر ندونین ... اخلاقشو نمی دونی ؟
مامان اومد و گفت : نه مامان جان , به خدا چند روز بود حالم خوب نبود ... نمی فهمیدم چمه ... شاید همه ی بداخلاقی هام مال همین فشار بالا بود ... خلقم تنگ شده بود ... خوب الان ببین چیزی عوض نشده ولی من خوبم ...
گفتم : مامان خوشگلم یک خبر خوب براتون دارم ... شاید بهترم بشین ...
سینه مو دادم جلو و صدامو انداختم تو گلوم و گفتم : من الان از کلاس میام ... تدریس می کردم ... استاد برزو رادمهر هستم ...
سهراب گفت : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ کار پیدا کردی ؟
با همون حالت گفتم : بله ... بله ... تو یک آموزشگاه کامپیوتر , استاد هستم ... استاد , اولین کلاس رو امشب به خوبی اداره کرد ... حالا بزن کف قشنگه رو ...
بعد یک دونه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن و گفتم : کی گفته کار پیدا نمی شه ؟
مامان با یک لبخند سرشو تکون داد و گفت : مبارکه , خوب ثابت کردی بزرگ شدی ... خوبه , خوشحال شدم ...
گفتم : مخالف که نیستی ؟
گفت : نه عزیزم , چرا مخالف باشم ؟ ان شالله یک روز خودت شرکت می زنی و موفق ترم می شی ... من مطمئنم ...
گفتم : الهی قربونت برم مامان عزیزم ... حالا شدی همون مامانی که بودی ... خدا رو شکر فشارت اومد پایین ... شما به من اعتماد کن ... اگرم اشتباه کردم , می شم مثل همه ی آدما ... زندگی همینه , دیگه تا نرم و تجربه نکنم که کاری درست نمی شه ...
سهراب گفت : ولی زن گرفتن رو باید دقت کنی چون اشتباه کردنش خیلی برات گرون تموم می شه ...
زن گرفتن کار نیست که عوضش کنی ...
گفتم : برای همین می گم هفت هشت تا بگیرم که اقلا یکی از توش خوب دربیاد ...
مامان به شوخی سرم داد زد : نگو ... شوخی هم در این مورد نکن بچه ...
ناهید گلکار