داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت یازدهم
بخش سوم
رستم بلند شد و گفت : خوب من می رم , مژگان منتظره ...
و مامان رو بوسید و با من دست داد و یواشکی به من گفت : با من بیا ...
به هوای بدرقه , دنبالش رفتم ببینم چکارم داره ...
از در رفت بیرون و در حالی که اون طرف در ایستاده بودم , دست کرد تو جیبش و چند تا تراول گرفت تو مشتش و گفت : داداشم این پیشت باشه ... ببخشید که بیشتر نداشتم ...
گفتم : برای چی داداش ؟ ما نیاز نداریم ... تا حالا که مامان بهم داده , از این به بعد هم خودم کار می کنم ... فدای داداش بزرگه ...
گفت : می گم بگیر , لازمت می شه ...
گفتم : اصرار نکن رستم , من این کارو نمی کنم ... اصلا امکان نداره ...
گفت : پسر , داداشتم ... باید بیشتر از این برات بکنم ...
به زبون لاتی و شوخی گفتم : داش بامرام من , اون زمون لوتی بازی گذشته ... حالا زندگی سخت شده , بذار جیبت ... برای بچه داش من یک چیزی بخر ...
خندید ... متوجه شد نمی خوام ازش بگیرم ... پولو گذاشت تو جیبش و گفت : پیش من هست , خلاصه اگر لازم داشتی رو من حساب کن ...
با همون لحن لاتی گفتم : قربون آقا ... چاکریم ... به ما رسید ...
رستم چند بار زد روی شونه ی من و راه افتاد ...
پشت سرش با صدای بلند گفتم : داشی , زَد زیاد ...
دستشو بلند کرد ...
اومدم برگردم تو خونه که تلفنم زنگ خورد ... از آموزشگاه بود ... گفت : آقای رادپور ؟
گفتم : رادمهر هستم ...
گفت : آه , ببخشید ... آقای رادمهر از آموزشگاه زنگ می زنم ... گیتی هستم ... فردا براتون کلاس بذارم ؟ گفتم : بله , حتما ...
گفت : پس یادداشت کنین فراموش نشه ... پنج تا شش و نیم یک کلاس جمعی ... هفت تا هشت و نیم یک کلاس خصوصی ...
گفتم : چشم , خدمت می رسم ...
از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ... از این که به اون راحتی کار پیدا کرده بودم , یک طوری ته دلم قرص شده بود ...
اما مامان از کار پیدا کردن من برداشت دیگه ای داشت ... اینکه می خوام کار کنم تا بتونم زن بگیرم ...
به هر حال , زیاد هم بی راه نبود ...
ناهید گلکار