داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دوازدهم
بخش اول
راستش خیلی از این حرف من استقبال کرد و با خوشحالی گفت : برای چی ؟ برای بچه ها ؟ ...
دستپاچه شده بودم ... نمی دونستم چی بگم ...
گفتم : خوب بله ... بیایم برای بچه ها حرف بزنیم , اگر شما اجازه بدی ...
اونم فورا گفت : وای ماهرو جون این حرف چیه می زنی ؟ اجازه ی منم دست توست ... قدمت روی چشمم عزیزم ... فردا شب شام بیا ... به خدا از کی می خواستم خودم دعوتت کنم ...
خلاصه اینطوری شد ... حالا چیکار کنیم برزو ؟ تو موافقی ؟ ...
گفتم : عجب ... می دونستم فریده جون خیلی از من خوشش میاد ولی نه تا این اندازه ...
نسترن می گفت هر کجا می خوام برم گیر می ده , به جز وقتی می خوام بیام پیش تو ... حالا چرا اینقدر با من موافقن , نمی دونم ... ولی می دونم که خاطر منو خیلی می خوان ...
پسرتو دست کم گرفتی ماهرو خانم ... مثل اینکه حسابی رو بورسم ... تازگی یک عالمه خواستگار برام پیدا شده خواهر ...
به کی بله بگم ؟ ...
مامان در حالی که صورتش بعد از مدت ها از هم باز شده بود و می خندید , گفت : آره بابا ... انگار منتظر تلفن من بود , بدون رودروایسی خودش پیشنهاد کرد ...
این طوری که نشون می ده اگر خواستگاری کنیم قبول می کنن ... خوب شرایط تو رو هم که می دونن , پس حتما صبر می کنن تا تو وضعیتت روبراه بشه ... تو که به نسترن وعده و وعید ندادی مادر ؟ ... نه , نه می دونم تو اهل همچین کاری نیستی ...
پس چرا می خوان دخترشون رو بدن به تو ؟!
گفتم : جاذبه ... از نیروی جاذبه ی پسرت غافل نشو ... تازه من فهمیدم که سنگ مار دارم ...
مامان بلند خندید و گفت : مهره ی مار , نه سنگ مار ...
گفتم : همون که شما می گی رو دارم وگرنه باید مغز خر خورده باشن به من یک لاقبا دختر بدن ...
خوب بدن , ما هم می گیریم .. خوب نیست تو هوا ولش کنیم ...
مامان گفت : از خوشحالی اینطوری شوخی می کنی ؟ یا استرس گرفته تو رو ؟ قربونت برم مادر , تو هم زود داماد شدی ... باورم نمی شه ... من هنوز فکر می کنم تو بچه ای ...
ناهید گلکار