داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دوازدهم
بخش دوم
گفتم : مامان جون این حرف رو به غیر از من , به همه گفتی ؟
گفت : حتی خواجه حافظ شیرازی هم می دونه ... چون بعدش یک فال گرفتم , به حافظم گفتم ...
پرسیدم : چی شد ؟ خوب اومد ؟ ...
آه عمیقی کشید و با اون نگاه نگرانش به من خیره شد و گفت : آره عزیزم , خوب اومد ... ان شالله به خیر و خوشی ...
گفتم : مامان اینقدر نگران من نباش ... بهم اعتماد کن ...
گفت : می دونی چیه ؟ برای مادرا زمانی می رسه که بچه شون نه اونقدر کوچیکه که بتونه ازش مراقبت کنه نه اونقدر بزرگه که بتونه رهاش کنه ... اونم تو این جامعه ی افسار گسیخته که جوون های ما خودشونم نمی دونن دارن کجا می رن , هدفشون چیه ؟ نه می تونن مثل غربی ها آزاد باشن , نه می تونن مثل خودمون از آداب رسوم پیروی کنن ...
همشون خسته ان , پژمرده ن ... چون دارن دنبال چیزی می رن که واقعی نیست ، از اونا نیست ... یک جور لجبازی افتاده تو جونشون که فکر می کنن راه رهایی اوناست ...
ولی روح و قلب و عزت خودشون تو این راه می ذارن و نا امید می شن ...
تو فکر می کنی من به تو اعتماد نداشتم ؟ والله داشتم ... فکرم نمی کردم هرگز از دستش بدم ... آخه پسرم , منِ مادر چطور می تونستم آروم باشم بعد از اینکه تو از اون مهمونی تعریف کردی ؟ بازم اعتماد کنم ؟ ... اگر دوباره رفتی ؟ اگر بهت چیزی دادن کشیدی ؟ ... اگر مزه ی چیزایی که بهت دادن زیر دندونت مزه کرد ؟ ... من چطور جلوی بچه ای که بزرگه رو بگیرم ؟ شاید بابابزرگت راست می گه ...
نمی دونم واقعا علاج این کار اینه که برای تو زن بگیرم ؟ یا چشم بسته به تو اعتماد کنم ؟ ...
گفتم : خودت می دونی مامان من اهل این کارایی که شما گفتین نیستم ... نمی کنم کاری که می دونم درست نیست ... اگر بودم , صاف و ساده نمی اومدم به شما بگم ...
گفت : تا حالا مطمئن بودم ولی از وقتی نارضایتی و بیقراری تو رو دیدم , دیگه مطمئن نبودم ... چون یک جوون وقتی به انحراف کشیده می شه که به آینده اش امیدی نداشته باشه و راه پبشرفت رو جلوی چشمش نبینه ...
امیدش کم می شه و ایمانش که هنوز شکل نگرفته , از بین می ره و متاسفانه تو جامعه ی ما کسی به فکر این جوون ها که می خوان آینده ی این مملکت رو بسازن نیست ...
با افسوس گفتم : راست می گین ... این درددل خیلی از ما جوون هاست ... از همه ی اینا گذشته , چیزهایی می بینیم و میشنویم که از دین و دنیا مایوس می شیم ... دو راه پیش پامون هست ... یا از این جا بریم , یا با زندگی بسازیم ...
گفت : خوب خدا رو شکر ... شاید تو ازدواج کردی و زندگی خوبی داشتی , منم از بابت تو خیالم راحت بشه ...
گفتم : ولی تا حالا اینو به بطور جدی بهتون نگفتم ... من واقعا نسترن رو دوست دارم و نمی تونم ازش بگذرم ...
گفت : بذار با خانواده اش حرف بزنم ... واضح شرایط تو رو بگم , اگر قبول کردن بعدا از تو هم باید تعهد بگیرم ...
پاشو بریم شام بخوریم ...
ناهید گلکار