خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم




    گفتم : مامان جون این حرف رو به غیر از من , به همه گفتی ؟
    گفت : حتی خواجه حافظ شیرازی هم می دونه ... چون بعدش یک فال گرفتم , به حافظم گفتم ...
    پرسیدم : چی شد ؟ خوب اومد ؟ ...

    آه عمیقی کشید و با اون نگاه نگرانش به من خیره شد و گفت : آره عزیزم , خوب اومد ... ان شالله به خیر و خوشی ...
    گفتم : مامان اینقدر نگران من نباش ... بهم اعتماد کن ...
    گفت : می دونی چیه ؟ برای مادرا زمانی می رسه که بچه شون نه اونقدر کوچیکه که بتونه ازش مراقبت کنه نه اونقدر بزرگه که بتونه رهاش کنه ... اونم تو این جامعه ی افسار گسیخته که جوون های ما خودشونم نمی دونن دارن کجا می رن , هدفشون چیه ؟ نه می تونن مثل غربی ها آزاد باشن , نه می تونن مثل خودمون از آداب رسوم پیروی کنن ...
    همشون خسته ان , پژمرده ن ... چون دارن دنبال چیزی می رن که واقعی نیست ، از اونا نیست ... یک جور لجبازی افتاده تو جونشون که فکر می کنن راه رهایی اوناست ...
    ولی روح و قلب و عزت خودشون تو این راه می ذارن و نا امید می شن ...

    تو فکر می کنی من به تو اعتماد نداشتم ؟ والله داشتم ... فکرم نمی کردم هرگز از دستش بدم ... آخه پسرم , منِ مادر چطور می تونستم آروم باشم بعد از اینکه تو از اون مهمونی تعریف کردی ؟ بازم اعتماد کنم ؟ ... اگر دوباره رفتی ؟ اگر بهت چیزی دادن کشیدی ؟ ... اگر مزه ی چیزایی که بهت دادن زیر دندونت مزه کرد ؟ ... من چطور جلوی بچه ای که بزرگه رو بگیرم ؟ شاید بابابزرگت راست می گه ...
    نمی دونم واقعا علاج این کار اینه که برای تو زن بگیرم ؟ یا چشم بسته به تو اعتماد کنم ؟ ...
    گفتم : خودت می دونی مامان من اهل این کارایی که شما گفتین نیستم ... نمی کنم کاری که می دونم درست نیست ... اگر بودم , صاف و ساده نمی اومدم به شما بگم ...
    گفت : تا حالا مطمئن بودم ولی از وقتی نارضایتی و بیقراری تو رو دیدم , دیگه مطمئن نبودم ... چون یک جوون وقتی به انحراف کشیده می شه که به آینده اش امیدی نداشته باشه و راه پبشرفت رو جلوی چشمش نبینه ...
    امیدش کم می شه و ایمانش که هنوز شکل نگرفته , از بین می ره و متاسفانه تو جامعه ی ما کسی به فکر این جوون ها که می خوان آینده ی این مملکت رو بسازن نیست ...
    با افسوس گفتم : راست می گین ... این درددل خیلی از ما جوون هاست ... از همه ی اینا گذشته , چیزهایی می بینیم و میشنویم که از دین و دنیا مایوس می شیم ... دو راه پیش پامون هست ... یا از این جا بریم , یا با زندگی بسازیم ...
    گفت : خوب خدا رو شکر ... شاید تو ازدواج کردی و زندگی خوبی داشتی , منم از بابت تو خیالم راحت بشه ...
    گفتم : ولی تا حالا اینو به بطور جدی بهتون نگفتم ... من واقعا نسترن رو دوست دارم و نمی تونم ازش بگذرم ...
    گفت : بذار با خانواده اش حرف بزنم ... واضح شرایط تو رو بگم , اگر قبول کردن بعدا از تو هم باید تعهد بگیرم ...
    پاشو بریم شام بخوریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان