خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم




    یک مرتبه بلند گفتم : چرا پس نسترن به من زنگ نزد با اون همه ذوقی که داشت ؟ ...
    وای گوشیم خاموشه ...

    با عجله دویدم و روشنش کردم و هم زمان زنگ خورد ... نسترن بود ...
    گفتم : الو نسترن ؟

    با لحنی هیجان زده و تند و تند گفت : وای ... وای برزو چرا این کارو کردی ؟ می خواستم باهات حرف بزنم ... مُردم ... خبر داری مامانت زنگ زده برای خواستگاری ؟ باورت می شه ؟م اهرو جون بهت گفت ؟ ... تو می دونستی ؟ چرا به من نگفتی ؟ از کی می دونی ؟ خیلی بدجنسی ...
    ظهر با هم حرف زدیم , اصلا به روی خودت نیاوردی ... چرا تلفت خاموش بود ؟ بیست بار زنگ زدم ... با کی میاین ؟ چه ساعتی اینجایین ؟ ...
    بعد ساکت شد و گفت : الو ... الو برزو صدامو می شنوی ؟ ...
    من بازم حرف نزدم. ..
    دوباره گفت : برزو ... الو ...
    گفتم : می شنوم ... آخه تو منتظر جواب نیستی که خودت می پرسی خودتم جوابشو می دونی ... مهلت نمی دی من حرف بزنم ...
    گفت : به خدا خیلی ذوق زده شدم ... اصلا با حرفایی که امروز بهم زدی , باورم نمی شد ماهرو جون زنگ بزنه خونه ی ما ... وای خیلی ذوق زده ام ...
    ببخشید من بعدا بهت زنگ می زنم ... مامانم می خواد با ماهرو جون حرف بزنه ... هستن ؟ تو کجایی ؟ ...
    گفتم : خونه ... آره , هستن ... من گوشی رو می دم بهشون ... سلام منو برسون , یک بوسم از از قول من بکن ... بعدا با تو حرف می زنم ...

    فریده خانم گوشی رو گرفت ...
    گفتم : سلام خوبین ؟
    گفت : سلام پسرم ... تو چطوری آقا ؟ دلمون برات تنگ شده ... نمیای که ببینیمت ...
    گفتم : ببخشید هم دانشگاه می رم و هم کلاس برداشتم ... ان شالله خدمتون می رسم ... اگر با من کار ندارین گوشی رو بدم به مامان ؟ ...
    فریده جون گفت : ماهرو جون حتما بابا و مامان آقا مجید رو هم از طرف من دعوت کن ... سهراب آقا و رستم خان رو هم با خانم هاشون بگو که منتظر همه هستم ...
    مامان گفت : فریده جون اجازه بده من و برزو بیایم اول حرف بزنیم ... وقت زیاده ...
    گفت : نه ... وقت برای حرف زدن زیاده , می خوام فردا شب همه دور هم باشیم ... اگر لازمه شماره بده خودم زنگ بزنم بهشون ...
    مامان گفت : نه , این حرفا چیه ؟ باشه , من بهشون می گم ، چشم ... نمی خوام مزاحمتی برای شما باشه ...
    گفت : نه , خواهش می کنم ... خوشحال می شم ... پس منتظرتون هستم ...
    و گوشی رو قطع کرد ...
    گفتم : مامان یکم مشکوک می زنن ... نه ؟ چرا ؟؟ مگه من کیم ؟ آه ندارم , با ناله سودا کنم ... دخترشون رو روی چه حسابی می خوان بدن به من ؟
     گفت : نمی دونم ... مادر چی بگم ؟ ...

    گفتم : شما اگر دختر داشتین , به مثل منی می دادی ؟
     گفت : آره می دادم ... تو خیلی خوب و مهربونی ... می دونم با زنت هم همینقدر مهربون می مونی ........ ان شالله ...

    شایدم اونا همینو در تو شناختن ولی تو این دور و زمونه کسی زن نمی گیره ... تو اینقدر دستپاچه ای ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان