داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
گفتم : نگیرن ... همشونو خودم می گیرم ... دستپاچه نیستم , شجاعم ...
فردا پنجشنبه است , دانشگاه ندارم ولی بعد از ظهر کلاس دارم ... می خوام برم حقوق بگیرم , فکر کنم نزدیک هفتصد تومن بشه ...
گفت : حالا حقوق می خواهی چیکار ؟ بعدا می گیری ...
گفتم : ای مادر جان ... برم بگیرم بزنم به زخم زندگی , دیگه دارم زن و بچه دار می شم ...
خندید و گفت : مثل اینکه خیلی آرزو داشتی ؟
گفتم : نسترن ... مامان اسمش نسترنه , اشتباه نکن قربونت برم ... نسترن داشتم ...
فردا صبح با مامان رفتیم و گل و کیک سفارش دادیم ... چیزی که در شان خانواده ی اونا باشه و گل خیلی گرون تر از اونی که فکر می کردیم , شد و من احمقانه در مقابل حرف مامان که گفت : پسرم کاری بکن که در توانت باشه و تا آخر بتونی انجامش بدی ...
گفتم : نگران نباشین ... حقوقم رو گرفتم , پول اینا رو بهتون پس می دم ...
و من لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه اونو دیدم ...
بعد از ظهر همه ی کارامو کردم و رفتم کلاس ...
یک کلاس خصوصی بیشتر نداشتم ولی چهار روز از یک ماه گذشته بود و کسی از حقوق حرفی نمی زد ...
اون روز هم بی دلیل رفته بودم چون اصلا در دفتر خانم پورافروز بسته بود و خودش آموزشگاه نیومده بود ...
ساعت هفت و نیم , رستم اومد دنبال ما و دایی مجید رفت دنبال سهراب و شیرین و با هم قرار گذاشتیم و سر ساعت رسیدیم در خونه ی نسترن ...
نسترن قبلا به من گفته بود که خونه شون تو ایران زمینه ... یک مجتمع با استخر و جکوزی ولی هیچ وقت من تا دم خونه شون نیومده بودم ...
ماشین ها رو پارک کردیم و پیاده شدیم ...
دایی مجید نگاهی به خونه کرد و اومد جلو و گردن من و گرفت و گفت : الان کت و شلوارت رو خاکی می کنم تا آبروت بره و بهت زن ندن ... تو چه حقی داشتی از من زودتر دست به کار بشی ؟ ... من نمی ذارم ...
ما دو نفر به شوخی تو کوچه با هم گلاویز شده بودم و بقیه می خندیدن ...
دایی می گفت : پسر تو خیلی حواست جَمعه , خودتو زدی به موش مردگی ... دست گذاشته روی یک دختر پولدار ...
سهراب گفت : می دونستم , می دونستم داداش من عاقله ... می دونه داره چیکار می کنه ...
گفتم : تو رو خدا دایی ولم کن ... دست شماها را هم می گیرم , تنهایی که نمی خورم ...
ناهید گلکار