داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سیزدهم
بخش اول
بعد از شام هم نشد درست و حسابی در مورد منو نسترن حرف بزنیم ...
خیلی هر دومون شاکی بودیم ... اونقدر با هم حرف می زدن که انگار نه انگار برای ما دور هم جمع شده بودن ...
نسترن مرتب با چشم و ابرو به من اشاره می کرد بریم سر اصل مطلب ولی کاریش نمی شد کرد ... رشته ی کلام اونا اونقدر محکم بود که پاره شدنی نبود ...
بالاخره هم بدون اینکه در مورد ما حرف بزنن , خداحافظی کردیم و راه افتادیم طرف خونه ی بابابزرگ ...
از قبل قرار داشتیم شب رو بریم اونجا و فردا که جمعه بود دور هم باشیم ...
پس من و مامان با دایی رفتیم و رستم , سهراب و شیرین رو برد خونه شون برسونه ...
تو راه , نسترن هی پیام می داد : از من چی گفتن ؟ منو پسندیدن ؟
منم زدم : نه تو رو نپسندیدن ... منو چی ؟ پسندیدن ؟ ...
زد: تو که نگو , حسابی دلبری کردی از بابام ... بابام عاشقت شده ...
می گه خیلی خوش قیافه و خوشتیپی ... تو رو خدا برزو برای من چیزی نگفتن ؟ ...
زدم : تو فرصت دادی ؟ صبر کن برسیم خونه , خودم بهت زنگ می زنم ... نه نمی زنم چون تو ماشینیم داریم می ریم خونه ی بابابزرگ ... صبح زنگ می زنم ...
مامان در جواب من که شکایت کردم چرا در مورد ما حرف نزدین , گفت : تو عجله داری وگرنه دفعه اول برای آشنایی قرار می ذارن نه برای حرف زدن , بچه جون ... این قدر عجولی که منم خجالت دادی ...
گفتم : واقعا ؟ چرا پس به من نگفتین اونقدر بلبل زبونی نکنم ؟ ... ولی نسترن می گه از همون بلبل زبونی ها خیلی باباش خوشش اومده ...
بابابزرگ سرشو به طرف عقب برگردوند و خندید و گفت : جریان خره رو می دونی ؟
گفتم : نه , بگین برام ...
گفت : در زمان های قدیم یک پسر عجولی مثل تو زن می خواسته ، خجالت می کشیده به پدر و مادرش بگه ... تا یک روز که کنار اتاق خوابیده بوده , مادره رو می کنه به باباش می گه حاجی این پسره بزرگ شده باید براش زن بگیریم ...
گوش های پسره تیز می شه و یکم خودشو می کِشه جلوتر تا بهتر بفهمه در مورد زن گرفتن اون چی می گن ...
باباهه می گه دختر سراغ داری ؟ ...
می گه دارم ... مثلا دختر فلانی ...
می گه خوبه کی بریم ؟ می گه جمعه ... چی بخریم ؟ خوب کله قند و دو قواره پارچه ... پول برای عروسی چیکار کنیم ؟ ... مادره می گه نمی دونم , حاجی شما باید یک فکری بکنی ... بابای پسر می گه آره فکر کردم خرمون رو می فروشیم ...
مادره می گه راستی اون بارا که روی خر بود از کجا آورده بودی ؟ شما که سفر نرفتی ... من گذاشتم تو اتاق جلوی در ...
حاجی می گه تو اون سفر قبل که رفته بودم جنس بیارم , یک مقدار از اون جنس ها دست شریکم مونده بود ، حالا پس گرفتم فرستادم خونه ...
و همین طور در مورد سفر شو جنس هایی که آورده بود گفت و گفت و پسر منتظر موند که دوباره برن سر زن گرفتن اون ولی پدر و مادر اصلا یادشون رفت که چی داشتن می گفتن ...
پسره که تا حالا خودشو به خواب زده بود , با چشم بسته سرشو آهسته بلند می کنه و می گه از خره بگین ...
ناهید گلکار