خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    حالا وقتی می گن از خره بگین , یعنی از عروسی من حرف بزنین ...
    تو هم باید اونجا به ما ندا می دادی از خره بگین ... شماها خیلی نسل خوبی هستین ... این تمثیل ها مال ماها بود که رو نداشتیم حرف دلمون رو به پدر و مادرمون بزنیم ...
    گفتم : به خدا بابابزرگ منم از خجالت داشتم آب می شدم , به روی خودم نمیاوردم ...
    دایی گفت : آره جون خودت , تو گفتی و ما هم باور کردیم ... سر شام ما داشتیم از خجالت می مردیم , آقا اونجا داشت خواستگاری می کرد ...
    اون شب , من حال و هوای عجیبی داشتم ... احساس می کردم بزرگ شدم ... حس مرد شدن و اینکه منم مثل برادرام می تونم دست زنم رو بگیرم و بیام خونه ی پدربزرگ ...
    یاد صورت سفید و زیبای نسترن افتادم ... شیطنتی که توی چشمهاش بود ... سادگی و بی ریایی ای که تو رفتارش موج می زد ...
    موقع خواب دست هامو دور سینه ام حلقه کردم و چشم هامو بستم ... دلم می خواست پیشم بود و در آغوشش می گرفتم ... سرشو روی سینه ام می ذاشتم و آروم موهای ابریشمی اونو نوازش می کردم ...
    می تونستم در کنار اون احساس آرامش داشته باشم و برای یک زندگی بهتر تلاش کنم ...
    چند شب بعد با خواسته مامان دوباره رفتیم به خونه ی نسترن ... این بار فقط من و خودش دو تایی بودیم ...
    فریده جون و آقای زاهدی مثل دفعه ی قبل از ما به گرمی استقبال کردن ... نسترن چایی آورد و مامان باب صحبت رو باز کرد و گفت : منو ببخشین که می خوام چیزی بگم که شاید خوشایند شما نباشه ولی دوست دارم حقیقت رو به شما بگم و شرایط برزو رو خودم توضیح بدم ...
    آقای زاهدی گفت : بله , بفرمایید ... بایدم این طور باشه ... این بهترین کاریه که شما می کنین ...

    در حالی که من دوست نداشتم مامان از اون حرفا بزنه ... احساس می کردم کوچیک می شم و ممکنه دیگه روی من حساب نکنن یا با ازدواج منو نسترن مخالفت کنن ... هی سرخ و سفید می شدم ...
    مامان گفت : راستش  می دونین که حتما برزو به این زودی آمادگی نداره که خونه و زندگی تشکیل بده ... البته من پشتش هستم ولی تا وضع خودش تثبیت نشده , شما صبر کنین ... اگر موافق باشین یک نامزدی بگیریم تا درسش تموم بشه , تکلیف سربازیش روشن بشه و سر و سامونی به زندگیش بده تا بعدا نسترن جون هم دچار ناراحتی نشه و یک وقت خدای نکرده ما شرمنده ی اون نشیم ...
    حتما شما هم دوست ندارین بی گدار به آب بزنین ...
    آقای زاهدی گفت : بله , دقیقا درست می فرمایید ... به نکته ی خوبی اشاره کردین ... باید مرد رو پای خودش بایسته بعد دست زنشو بگیره و ببره تو خونه اش ...
    من شخصا برزو جان رو با لیاقت و با عرضه دیدم ولی با نامزدی موافق نیستم خانم رادمهر ... جوون های امروزی رو می شناسین , نمی شه اعتماد کرد ... اجازه بدین یک عقد انجام بشه که ما هم که خانواده ی دختر هستیم , خیالمون راحت باشه ...
    منم اگر بدونم برزو , شوهر نسترن شده خیلی کارا از دستم برمیاد که براش بکنم ... من خودم همه جور امکانات دارم ... نیازی به این حرفا نیست , خودم درستش می کنم ...
    مامان گفت : نه ... لطفا بذارین روی پای خودش بایسته , اینطوری ما راحت تریم ... نمی خوام برزو به شما متکی باشه ... همین قدر که لطف می کنید با ما راه میان , برای ما کافیه ... در مورد عقد هم چشم , منم موافقم ...
    ولی یک عقد ساده می خواین یا مفصل ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان