داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سیزدهم
بخش چهارم
مامان هر کاری از دستش برمیومد برای اون عقدکنون به نظر ساده انجام داد تا چیزی کم و کسر نباشه ...
از زمانی که حرف زدیم تا عقد می دیدم که یک ریز در تلاش بود ... می خرید و می دوخت ...
چون اندازه های نسترن رو داشت , لباسی شیری رنگ برای سر عقد دوخت ... چادر تور سفیدی تهیه کرد که موقع عقد سرش بندازه ... یک انگشتر و یک گردنبند با قیمتی بالا خرید ...
گلِ دست سفارش داد و کلی تدارک دید تا همه چیز عالی باشه ...
نسترن هم دائم قربون صدقه ی مامان می رفت ... طوری که احساس می کردم شیرین و مژگان یک طوری دارن حسادت می کنن چون اونا کمی بی سر و زبون بودن و نسترن بدون ملاحظه احساسشو رو بیان می کرد .. .
مامان بزرگ و بابابزرگ ، دایی مجید و رستم و سهراب , سر عقد نفری یک سکه دادن و همه چیز به نظر عالی میومد و همه خوشحال و راضی بودن ...
ولی از متین اصلا خبری نبود ... منم گاهی یادم می رفت که نسترن همچین برادری داره ...
اون شب خیلی زیاد و به طور خاطره انگیزی به همه خوش گذشت ...
نسترن مرتب به مامانم می رسید و ازش تشکر می کرد ...
ولی من اینم فهمیده بودم که اونطوری هم که من فکر می کردم , زن گرفتن کار آسونی نیست ...
فردای اون روز که باز جمعه بود , من بیقرار نسترن ، منتظر زنگ تلفنش بودم ... تکلیفم رو نمی دونستم ...
خوب الان زن داشتم , حالا باید چیکار می کردم ؟ ... راستش خجالت می کشیدم از مامان بپرسم می شه نسترن بیاد خونه ی ما ؟ ولی همش دور و بر مامان می پلکیدم و از سوال های بیخودی و حرف های بی ربط من , خودش متوجه شده بود ...
یک مرتبه وسط حرفم گفت : زنگ بزن ببین عروس خانم ناهار میاد اینجا ؟ ...
خم شدم تو صورتش و یک بشکن زدم و گفتم : دمت گرم ... مامان خودمی ... زدی تو خال ... الان زنگ بزنم ؟
گفت : بزن ... غذا چی دوست داره ؟ نکنه باید با تشریفات دعوت کنم ؟
پسرم از زیر زبونش بکش ببین چطوری راحت تره ... اصرار نکن ...
با اولین زنگ نسترن گوشی رو برداشت ... با یک لحن شل شل گفت : چه عجب زنگ زدی شوهر جان ؟ ...
منم با همون لحن گفتم : تو چطوری زن جان ؟ ...
گفت : خراب ... دلم می خواد پیش تو باشم شوهر جان ... دیگه نمی خوام ازت جدا بشم شوهر جان ...
گفتم : پس پاشو بیا خونه ی ما زن جان ... مادرشوهر دعوتت کرده ...
گفت : قربون مادرشوهرم برم شوهر جان ... بگو دارم میام چون طاقت ندارم از شوهرم جدا باشم , شوهر جان ...
لحنم عوض شد و تند گفتم : واقعا میای ؟ بدو زود بیا ... مامانت اجازه می ده ؟
گفت: برو بابا ... قبل از عقد اجازه می داد , حالا نمی ده ؟
گفتم : بازم بپرس , بد نشه یک وقت ...
گفت : چشم شوهر جان , هر چی تو بگی ...
وقتی قطع کردم , مامان گفت : خیلی آدمای بی ریا و ساده ای هستن ... خیلی خوبه ... تو این جور مواقع معمولا نمی ذارن دختر بره خونه ی پسر , چه خوب که اینا اینطورین ... زود باش کمک کن آماده بشم ...
ناهید گلکار