خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    حالا نزدیک دو ماه بود که من کار می کردم ولی از حقوق خبری نبود ...
    و اینکه من دیگه اون برزوی سابق نبودم ... انگار یک مرتبه همه چیز فرق کرده بود و یک مسئولیت سنگینی روی شونه هام احساس می کردم و دلم نمی خواست از مامان پول بگیرم ...
    فکر می کردم دیگه حق همچین کاری رو ندارم ...
    هر روز هم که کلاسم تموم می شد , خانم پورافروز رفته بود و من دست از پا درازتر برمی گشتم خونه ... عاقبت از یکی دیگه از استادها پرسیدم : اینجا چه موقع حقوق رو پرداخت می کنن ؟
    اونم یک جوون لیسانس کامپیوتر بود , با تمسخر گفت : هر وقت دلشون بخواد ... برو بگو لازم داری وگرنه به روی خودشون نمیارن ... چطور چیزی بشه چک بنویسن و ما رو صدا کنن ...
    اونم وقتی می گیریم مثل یخ وا می ریم از بس از سر و تهش زدن ...
    با خودم گفتم : کور خوندن ... حق منو نمی تونن بخورن ...
    شب نشستم حساب کردم چقدر کلاس داشتم ... روی کاغذ نوشتم ، صورت کردم و گذاشتم تو جیبم ...
    با خودم گفتم مگه چقدر می تونن سر و تهشو بزنن ...
    بالاخره بازم تو این اوضاع برای من خوبه که اون پولو بگیرم ولی باید فکر یک کار درست و حسابی می بودم .....
    روز بعد , تو کلاس درس می دادم که دیدم پورافروز از جلوی در کلاس من رد شد و رفت تو اتاقش ...
    یک تمرین دادم به شاگردم و دنبالش رفتم ... لای در باز بود ... گفتم : اجازه می فرمایید ؟ ...
    با یک ناز خرکی گفت : ای وای , آقای رادمهر شما مگه کلاس ندارین ؟ از سر کلاس اومدین ؟ نباید کلاسوتو رو ترک می کردین ...
    گفتم : خوب چند روزه می خوام خدمت شما برسم ولی هر بار بعد از کلاس شما نبودین ... انگار هیچ وقت زنگ تفریح اینجا نیستین ... مجبور شدم ...
    گفت : خوب امرتون ؟
    گفتم : ببخشید می خواستم حساب حقوقم رو بکنین و بهم بدین ... من دانشجو هستم و حتما نیاز داشتم که کار می کنم ... در ضمن قرار داد هم نبستیم ...
    گفت : ای وای آقای رادمهر چه حرفا می زنین ... هنوز چیزی نشده که , مثل اینکه شما خیلی عجولین ... باشه خودم صدا تون می کنم ...
    گفتم : واقعا نیاز دارم ... نمی شه همین امشب پرداخت کنین ؟
    گفت : نه متاسفانه , هنوز کلاس هاتونو حساب نکردم ولی بهتون نمیاد برای این پول مونده باشین ... باشه , خودم بهتون خبر می دم ...
    گفتم : ببخشید کی ؟
    با بی حوصلگی گفت : گفتم که چشم , خودم خبرتون می کنم ... از شما بعیده آقای رادمهر ...
    سری تکون دادم و گفتم : خسته نباشین ...

    و برگشتم کلاس ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان