داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت چهاردهم
بخش دوم
خیلی بهم برخورده بود که برای اون همه تلاشی که کرده بودم باید این طور پولمو بگیرم ... ولی با خودم فکر کردم خوب کار همینه و کارفرما هم همینطور ...
ولش کن , حالا حقوقم رو بده ؛ تحمل این چیزا سخت نیست ...
اون شب فریده جون به اصرار از من خواسته بود برای شام برم اونجا ...
با عجله رفتم طرف خونه ی اونا ...
تو راه زنگ زدم ... نسترن با دستپاچگی پرسید : داری میای ؟ کجایی ؟
گفتم : نزدیکم , چیزی لازم ندارین ؟
گفت : نه مرسی , من الان حاضر می شم با هم بریم بیرون ...
راستش جا خوردم ... نمی دونستم من اشتباه کردم یا جریان چیز دیگه ای بود ؟ ...
وقتی هم که نسترن به من رسید , آشفته و پریشون بود و خیلی دل و دماغ نداشت ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ راستشو به من بگو ...
گفت : ان شالله جمعه ما میایم خونه ی شما , همدیگر رو اونجا می بینیم ...
متین خونه بود و خیلی بدعُنُق , داشت با بابا بحث می کرد ... نمی خواستم تو شاهد کارای متین باشی .. . زودتر از این خونه برم راحت بشم ...
گفتم : دو تا جمعه است مامان دعوت می کنه ولی شماها نمی تونین بیاین ... اونم به خاطر متین نمیاین ؟
گفت : نه عزیز دلم , برای بابا کار پیش اومده بود ... گفتم که بهت ... ان شالله این جمعه حتما میایم ...
من با ماهرو جون راحت ترم ... از اینکه تو خونه ی خودمون بمونم دیگه خسته شدم ... از دست متین دارم دیوونه می شم ... تو اونو نمی شناسی , یک طویله خره ... بی معرفت و بی چشم روس ... هیچی حالیش نیست ... تو فکر کن به من که خواهرشم حسودی می کنه ...
گفتم: ای بابا ... این حرفا تو خونه ی همه ی خواهر و برادرها هست , تو اهمیت نده ولی خداییش اگر من یک خواهر داشتم , می ذاشتمش رو سرم و حلوا حلواش می کردم ...
اون شب , آخر شب , نسترن اخم هاش از هم باز نشد ... تا وقتی از من جدا شد اوقاتش تلخ بود ...
هر چی باهاش شوخی کردم فایده ای نداشت ...
ناهید گلکار