داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت چهاردهم
بخش سوم
چهار روز گذشت ... پنجشنبه شد و از اون شب به بعد من نسترن رو ندیده بودم ...
با اینکه قرار بود فردای اون روز ناهار بیان خونه ی ما , باز فریده جون شام منو دعوت کرد ...
اولش نمی خواستم قبول کنم ولی بعد دیدم دلم خیلی برای نسترن تنگ شده ... این بود که تصمیم گرفتم برم ...
اول رفتم آموزشگاه ؛ کلاس داشتم ...
ولی اون شب هم از خانم پورافروز خبری نبود و بازم تو آموزشگاه پیداش نشد ...
نمی دونستم چرا این رفتار رو می کنه ... تا اون زمان جایی کار نکرده بودم ...نمی فهمیدم پورافروز اصلا می خواد پول منو بده یا نه ... اونا مرتب برای من کلاس می ذاشتن ... همه تخصصی ...
گاهی تا ده شب کار می کردم و به درس هام هم درست نمی رسیدم ...
با نا امیدی وقتی کلاسم تموم شد و می خواستم از پله ها برم پایین , منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت : آقای رادمهر چک دارین ...
خوشحال شدم ... یک نفس عمیق کشیدم ... خدا رو شکر دیگه من پولدار شدم ...
و رفتم جلوی میزش ...
گفت : اینجا رو امضاء کنین , چک شما حاضره ...
دیدم نوشته تسویه حساب تا اون تاریخ ...
همین طور که امضاء می کردم , گفت : اگر وقت دارین برای قرارداد شنبه صبح بیاین که آقای احمدی و گیتی خانم اینجا باشن چون ایشون بعد از ظهرها اون شعبه هستن ...
گفتم : ببینم چی می شه چون دانشگاه دارم ... هماهنگ می کنم ...
امضاء کردم و خودکارو بهش پس دادم و چک رو گرفتم نگاهی به روی اون انداختم ...
نه من مثل یخ وا نرفتم بلکه دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش ... مبلغ چک بابت دو ماه کار دویست و چهل هزار تومن بود ...
پرسیدم : این چیه ؟ شما تسویه حساب گرفتین , پس چرا مبلغش اینقدره ؟ ... من خودم حساب کردم ... خیلی ازش کم کردین ...
ناهید گلکار