خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    صبح با صدای زنگ تلفن نسترن بیدار شدم ... خواب آلود و کسل بودم ...
    من کلا به اصطلاح آدم خوش صبحی بودم و همیشه شنگول از خواب بیدار می شدم , در حالی که اون روز حال خوبی نداشتم ...
    گفتم : بله ؟ ...
    گفت : نبینم جواب منو اینطوری بدی ... خیلی دلم می شکنه ...
    گفتم : راستش زیاد خوب نیستم ... تو چطور ؟ بهتری ؟
    گفت : چه حالی می خوام داشته باشم ؟ ... دو تا سطل پر شیشه خورده جمع کردیم ... هر چی دستش اومد شکست و رفت گورشو گم کرد ... حالا تا چند وقت از دستش راحتیم ...
    پرسیدم : کجا می ره می مونه ؟ ...
    گفت : چه فرقی می کنه ؟ اون فقط بره , هر گورستونی می خواد بره ... نمی دونم می ره خونه ی دوستاش , یک مشت لش و لوش دور خودش جمع کرده ...
    عوضی آشغال ...
    من دارم میام ... چیزی لازم نداری ؟
     گفتم : نه عزیز دلم , زود بیا ...
    گفت : آره میام ولی مامانم طفلک تنهاست , دلم پیشش می مونه ...
    گفتم : خوب بگو فریده جونم بیاد ... مامان از قبل تدارک دیده , مشکلی نیست ... تنهاش نذار ...
    گفت : می شه تو بهش زنگ بزنی ؟ شاید راضی بشه ...
    گفتم : باشه , صبر کن صورتم رو بشورم سر حال بشم ؛ چشم ...
    ولی وقتی زنگ زدم , فریده جون حالش خیلی بدتر از اونی بود که فکر می کردم ... عذرخواهی کرد و ابراز شرمندگی از کاری که متین کرده بود و نیومد ...
    نسترن حدود ساعت یک از ظهر بود که اومد ... در حالی که پشت چشمش ورم کرده بود ... معلوم می شد خیلی گریه کرده ... اون برای مامان و شیرین و مژگان و کیان کادو آورده بود ... با یک جعبه شیرینی و یک دسته گل که می گفت فقط برای ماهرو جون آوردم ...
    به زودی با شیرین و مژگان گرم گرفت و خیلی خودمونی سر سفره ی ما نشست ...
    درست انگار سال هاست با ما زندگی کرده ... کیان رو بغل می کرد و باهاش بازی می کرد و قربون صدقه ی اون می رفت ...
    در تمام این مدت , من بهش نگاه می کردم و حالا می فهمیدم غمی بزرگ تو دلش داره که می تونه به راحتی اونو پنهون کنه و با درک این موضوع , احساس مسئولیت بیشتری در مورد اون پیدا کردم و باری رو که روی شونه هام احساس می کردم , سنگین تر شد ... اینکه باید هر چه زودتر اونو از اون زندگی نجات بدم و بیارمش پیش خودم ...
    طرفای غروب یک مرتبه از جاش بلند شد و آماده شد که بره ...
    در حالی که مانتوش می پوشید مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : الهی من فداتون بشم , من دیگه باید برم ... تو رو خدا منو ببخشید ... مامانم مریضه , نگرانشم ... دیگه از این به بعد نمی تونین منو از این خونه بیرون کنین ... دیگه شدم هسته , بیخ ریشوتون بسته ...
    مامان گفت : تو عزیز مایی و دیگه مثل مژگان و شیرین دختر من محسوب می شی ... ازت می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدونی ...
    اگر دو تایی با برزو دست به دست هم بدین و یار و همدم هم باشین , می تونین زندگیتون رو درست کنن ...
    گفت : این نهایت آرزوی منه ... قربونتون برم , میام چشم ... ماهرو جون خوشگلم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان