داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
وقتی رفت , من مدتی مثل آدم های بهت زده نشسته بودم ...
رستم کنارم نشست و با مهربونی پرسید : چی شده ؟ چرا تو فکری ؟
گفتم : نمی دونم , دلم برای نسترن سوخت ... باید یک کاری بکنم زودتر از اون خونه بیارمش بیرون ...
گفت : اینا نشونه ی مرد شدنه ... پسر تو بزرگ شدی ... همین که بی خیال نیستی , همین که به فکر آینده و زندگیت هستی نشون می ده تو موفق می شی ...
خیلی خوشحالم داداش جونم ...
گفتم : می دونی چیه داداش ؟ من حالا می فهمم که تو چطور داداشی بودی ...
پرسید : چطوری بودم ؟
گفتم : آروم و آقا و با محبت ... و همینو و به من و سهراب هم یاد دادی ... فکر کنم یک جورایی برای ما پدری کردی ...
گفت : یعنی تو الان آقا و با محبتی ؟
خندیدم و گفتم : نه , منظورم این نبود ولی دیشب من برای داشتن پدر آه کشیدم ...
ولی بعد که رفتار متین رو با پدرش دیدم , فهمیدم تو الگوی بهتری برای ما بودی ... حتما اون پسر طوری باهاش رفتار شده که به خودش اجازه می ده همچین کارایی بکنه ... وگرنه من چرا جرات نمی کنم جلوی تو پامو دراز کنم ؟ با اینکه فقط پنج سال از من بزرگتری ...
گفت : ان شالله که همینطوره ... ولی خداییش پدر آدم هم هر کاری کرده باشه , رو می خواد که یک پسر این کارو بکنه ...
نمی دونم ما نمی تونیم قضاوت کنیم ولی تو درست متوجه شدی ... یک جریانی پشت این هست که ما نمی دونیم ...
ناهید گلکار