داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
دو روز گذشت ... بازم من نتونستم خانم پور افروز رو ببینم که در مورد چکم باهاش حرف بزنم ... مجبور شدم برم بانک و چک رو نقد کنم و یک حساب برای خودم باز کردم و کارت گرفتم ...
بعدم رفتم دانشگاه ...
تو حیاط زنگ زدم به نسترن ، باهاش حرف بزنم و بهش بگم ... چون اون همش اعتراض می کرد که چرا کارت عابر بانک ندارم ...
ولی اون جواب نداد ...
دوباره زدم ... بازم جواب نداد ...
نگران شدم به خونه شون زنگ زدم ... کسی گوشی رو برنداشت ...
به تلفن فریده جون ... اونم جواب نداد ...
داشتم دیوونه می شدم ...
برای نسترن پیام دادم و منتظر موندم که دیدم زنگ زد و با یک حالت عصبی و پریشون گفت : برزو الان نمی تونم حرف بزنم , باشه بعدا ...
پرسیدم : بهم بگو چی شده ؟ ...
ولی گوشی رو قطع کرده بود ...
کلاس داشتم ولی از همون جا برگشتم و یک تاکسی دربست گرفتم و با سرعت رفتم به طرف خونه ی نسترن ...
راه دور افسریه تا ایران زمین , خیلی زیاد بود و من هر چند دقیقه یک بار زنگ می زدم ولی اون جواب نمی داد ...
دلم واقعا شور می زد ...
فکر می کنم یک ساعتی طول کشید تا رسیدم در خونه ی اونا و زنگ زدم ...
فریده جون با صدایی گرفته گفت : بله ؟ ... برزو جان شمایی ؟ ...
گفتم : بله , اومدم ببینم چی شده ؟ می شه درو باز کنین ...
یکم صبر کرد ...
صدایی نیومد ... دوباره زنگ زدم ...
این بار آقای زاهدی گفت : برزو جان , من الان میام پایین ...
گفتم : می خوام نسترن رو ببینم ... بگین بیاد , می خوام با هم بریم جایی ...
گفت : چشم , الان من میام ...
و درو باز نکرد ...
ناهید گلکار