داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت شانزدهم
بخش اول
کمی بعد آقای زاهدی اومد ولی معلوم بود عصبی و آشفته است ...
سلام کردم و دست دادیم ... سری به علامت تاسف تکون داد و گفت : بروز جان معذرت می خوام پسرم , میشه ما رو ببخشی ؟ ...
تو خونه باز با متین مرافعه داشتیم ... اعصاب هممون خورده , نسترن هم حالش خوب نیست ...
من خودم بهت زنگ می زنم ...
گفتم : ببینین آقای زاهدی , وقتی به من امید دادین که مثل پدر پشتم هستین و با مهربونی منو تو خونه تون راه دادین و بهم اعتماد کردین که دخترتون رو دست من بسپرین , من فکر کردم عضو خانواده ی شما هستم ... می دونم زوده منو تو جریان قرار بدین ولی حالا که متوجه شدم بذارین مثل یک پسر و عضو خانواده شما باشم ... بذارین کنارتون باشم ...
الان اگر مشکلی هست مال منم هست چون زن من تو خونه ی شماست ...
گفت: می دونم , درکت می کنم ولی متین کسی نیست که در شان تو باشه ... دلم راضی نمی شه تو رو هم تو دردسرهای اون قاطی کنم که من راضی بشم ...
برای نجات اون بچه باید تو فقط با من همکاری کنی تا زودتر براتون عروسی بگیریم ... نمی خوام بیشتر از این از دست متین بکشه ...
من دیگه نمی دونم برای متین چیکار کنم که راضی بشه ... به هیچ صراطی مستقیم نیست , دار و ندار منو داره به باد می ده ... حرفم که نمی شه بهش زد ...
حالا شما برو یک وقت دیگه می شینیم با هم حرف می زنیم ... خیلی هم ازت ممنونم که با من همکاری می کنی ...
حالا برو پسرم ... لطفا ...
گفتم : الان چرا نمی ذارین نسترن بیاد با من بریم ؟ تو خونه باشه بدتر درگیری پیش میاد ...
دستشو گذاشت تو پشت من و گفت : برو پسرم ... من باید برم بالا , می گم بهت زنگ بزنه ...
و دیگه منتظر نشد و با عجله رفت ...
مونده بودم چیکار کنم ... می دونستم که یک چیزی شده که نسترن جواب تلفن رو نمی ده ...
همون جا موندم ... دلم راضی نمی شد همینطوری ولش کنم و برم ...
زنگ زدم به مامان و جریان رو گفتم و پرسیدم : چیکار کنم مامان ؟ موندم این وسط ... برم بالا نسترن رو بیارم ؟
گفت : نه مادر , درست نیست ... اونا یک عمر با هم زندگی کردن , از پس هم بر میان ... تو دخالت نکن ...
بیا خونه تا ببینیم چی می شه ...
گفتم : نمی تونم ولش کنم ... حالا اون زن منه , متین حق نداره اذیتش کنه ...
گفت : به حرفم گوش کن پسرم ... دخالت تو , کار اونا رو هم خراب تر می کنه ...
ناهید گلکار