داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت شانزدهم
بخش دوم
گفتم : پس می مونم تا نسترن جواب تلفنم رو بده , ببینم بلایی سرش نیومده باشه ...
مامان گفت : اگر می خواستی کار خودت رو بکنی چرا به من زنگ زدی ؟ بهت می گم بیا ... ناراحتی ؟ می دونم , حق داری ولی چاره ای نیست ... برگرد اونجا نمون , دردسر درست می شه ...
خوب اگر آقای زاهدی نمی خواسته تو اونجا بمونی لابد یه چیزی می دونسته ...
بیا پسر , لج نکن ...
سر مامان داد زدم : چرا نمی فهمی می ترسم یک بلایی سر نسترن اومده باشه ؟ نمی تونم تنهاش بذارم ....
گفت : پس هر کاری می خواهی بکن , از منم نپرس ... فقط آروم باش , مراقب خودتم باش ... به من خبر بده ...
و گوشی رو قطع کرد ...
اعصابم به هم ریخته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم ...
همین طور بیقرار بالا و پایین می رفتم که نسترن زنگ زد ...
با حال نزاری پرسید : برزو رفتی عزیزم ؟
گفتم : تو چی شدی ؟ حالت بده ؟ فریده جون چطوره ؟
گفت : خوبم ... تو برو , من خودم میام پیشت ...
بعد صدای متین اومد که می گفت : داره بهش زنگ می زنه ... من می گم ازش جدا شو , اون داره باز قربون صدقه ی اون مرتیکه می ره ...
صدای فریادهای دلخراش متین میومد ... معلوم می شد هنوز دعوا تموم نشده که اونطور متین هوار می زد ...
گفتم : پاشو بیا بیرون , نمی خوام اونجا بمونی ... زود باش بیا پایین ...
با گریه گفت : باشه , الان میام ... دیگه طاقت ندارم ...
و گوشی رو قطع کرد ...
اون وضع برای من غیرقابل باور و دور از ذهن بود ...
با چه اضطرابی منتظر نسترن شدم ؛ فقط خدا می دونه و بس ...
دست هامو مشت کرده بود و دلم می خواست اونقدر متین رو بزنم که نتونه از جاش بلند بشه ...
ولی برخلاف انتظارم چند دقیقه بعد در پارگینک باز شد و ماشین نسترن رو دیدم داره از سر بالایی میاد بالا ...
ناهید گلکار