خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    پریدم جلوش و درو باز کردم و سوار شدم ...
    فریادم به هوا رفت و داد زدم : اون بی شرف تو رو زد ؟ چرا ؟ مگه پدر مادرت اونجا نبودن ؟ چرا جلوشو نگرفتن ؟ ...
    نگه دار ... گفتم بهت نگه دار ... می کشمش ...

    نسترن اون روی منو بالا نیار ... نگه دار ...

    با التماس ؛ در حالی که صورتش زخمی و از سیلی که خورده بود , قرمز شده بود و سر و وضعش آشفته و پریشون بود , گفت : تو رو خدا ... تو رو جون من , خواهش می کنم این کارو نکن ... الان نه ... منم موافقم یک بار حساب اونو کف دستش بذاری ولی الان نه ... خیلی مامان و بابام داغون شدن ...
    متین هم دنبال من اومد که تو رو بزنه ... الان درگیر بشین , دیگه یک فاجعه اتفاق میفته ...
    الان برو ... خواهش می کنم برزو جونم , الهی فدات بشم ... منو از اینجا نجات بده کافیه ...
    با حرص گفتم : بذارم همین طوری زن منو بزنه , من ولش کنم ؟ والله خیلی بی غیرتی می خواد ... اون وقت من به متین حق می دم که فکر کنه من لایق تو نیستم و یک آدم بی غیرت و بی رگم ...

    شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و التماس کردن ...
    زنگ زدم به فریده جون ... نسترن مرتب می پرسید : می خوای باکی حرف بزنی ؟ تو رو خدا صبر کن , من برات تعریف کنم چی شد ...
    داد زدم : ولم کن , ساکت باش ...
    فریده جون گوشی رو برداشت ... گفتم : چرا ؟؟ به من بگین چرا باید اجازه بدین نسترن این طور کتک بخوره ؟
    گفت : برزو جان پسرم تو دیگه نمک به زخم من نپاش ... فقط ازت خواهش می کنم تا می تونی از اینجا دور شو ... متین دنبالتون اومده ... تو رو خدا اگر خونه ی شما رو پیدا کرد , درو روش باز نکنین ...
    آقای زاهدی گوشی رو گرفت و گفت : بابا جان اگر می خوای پسر واقعی من باشی تو رو خدا کاری نکن که باعث پشیمونی بشه و ناراحتی من و فریده ...
    اصلا خونه ی خودتون نرو اگر می تونی یا درو باز نکن ... می گفت اونجا رو بلده ...
    گفتم : آخه آقای زاهدی دارم از عصبانیت دیوونه می شم ...
    گفت : به خاطر من خودتو کنترل کن ... مراقب نسترن باش , دست تو سپرده ... خاطرم جمع باشه ؟ نگران نباشم بابا ؟
    گفتم : چشم , این بار به خاطر شما ولی یک بار دیگه بخواد به زندگی من و به زن من دست درازی کنه دستشو قطع می کنم ... باور کنین این کارو می کنم چون یکی باید جلوی اونو بگیره وگرنه همین طور می تازونه ...
    اون فکر می کنه شماها ازش می ترسین ... اگر اجازه بدین من می دونم چیکار کنم ...
    گفت : نه بابا جان , موضوع به این سادگی ها نیست ... باید بشینیم در موردش حرف بزنیم ...

    تو دلم گفتم کاش قبل از اینکه نسترن زن من بشه , این حرف رو به من می زدین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان