خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    گوشی دست مامان بود و قطع نکرد ...
    فریده جون همین طور که بلند بلند گریه می کرد اتاق نسترن رو نگاه کرد و از تو سطل آشغال جای خالی قرص اعصاب خودشو پیدا کرد و به مامان گفت و با گریه و صدای بلند می پرسید : تو رو خدا بهم بگین بچه ام الان چطوره ؟ ... دارم میام ... فقط ماهرو بهم بگو که زنده می مونه ...
    مامان گفت : خوبه عزیزم ... الان خوبه , نگران نباش ... زود بیا ... خودت ببین اگر طوری بود که من نمی تونستم باهات حرف بزنم ...

    و گوشی رو قطع کرد و اشک هاش صورتشو خیس کرد ...
    از شدت غیظ نمی دونستم چیکار کنم ... دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم ...
    مامانم حالش خیلی بد بود و نمی تونست جلوی گریه اش رو بگیره ...
    کسی از حال نسترن به ما خبر نمی داد ... چه بی تاب بودم ... چه خراب بودم ...

    از اینکه نسترن رو از دست بدم , وحشتی وصف ناپذیر به جونم افتاده بود ...
    اگر خجالت نمی کشیدم , داد می زدم و صداش می کردم ... منو تنها نذار ... قول می دم ... قول می دم هر کاری از دستم برمیاد برات بکنم که خوشبختت کنم ...
    چند دقیقه بعد پرستار اومد بیرون ... از حال نسترن پرسیدم ... خیلی با اکراه گفت : نمی دونیم هنوز , دیر آوردینش ...
    استرس منم با این خبر صد برابر شده بود ...
    فریده جون و آقای زاهدی با حال پریشون از راه رسیدن ...
    و همون موقع دکتر خبر داد که فعلا روده هاشو شستن و کارهای لازم رو انجام دادن ولی هنوز به هوش نیومده و خطری فعلا تهدیدش نمی کنه ... اما دیر آوردنش , ممکن بود هر لحظه جونشو از دست بده ...
    آقای زاهدی و فریده جون که داشتن سکته می کردن , یکم آروم شدن ...
    هر چهار نفر ما خراب بودیم و هیچ کدوم نمی تونستیم اون یکی دیگه رو دلداری بدیم ...
    کمی از اونجا دور شدم ... سرمو گذاشتم روی دیوار و گریه کردم ...

    آقای زاهدی که حال پریشون منو دید , اومد به طرف من و بغلم کرد و گفت : نمی دونم با چه زبونی ازت معذرت خواهی کنم ... باید باهات حرف بزنم ... بذار نسترن بهتر بشه , بهت می گم چیکار کنی ...
    گفتم: می دونم باید هر چی زودتر بریم سر زندگی خودمون ... نمی تونم دیگه بذارم نسترن تو این ماجرا از دستم بره ...

    زد روی شونه من ... سرشو بلند کرد رو به آسمون و گفت : خدا رو شکر که نسترن با تو آشنا شد ... هر کس جای تو بود , الان اونم مشکلی به مشکلات من اضافه کرده بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان