داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هفدهم
بخش چهارم
درس نخوند ... حتی دیپلمش را هم نگرفت ... معتاد شده , مشروب می خوره ... نمی دونم چی می کشه ... تعقیبش کردم , دعوا کردم , حبسش کردم , تهدیدش کردم , با خوبی گفتم ... ولی نشد که نشد ... اونقدر بی حیا و بی چشم رو شده که وقتی پول می خواد , هیچ کس رو نمی شناسه ...
الانم پول زیادی درخواست کرده که واقعا نه دارم نه صلاح هست که بهش بدم ... پولو می گیره و می ره مدتی ازش خبر نداریم تا پولش تمام بشه ... بعد سر و کله اش پیدا می شه ...
فقط می گه بده , کار نداره از کجا میاد و چطوری ...
فقط اون خرج عیش و نوش خودش و یک مشت لات و لوت و معتاد و بنگی بکنه , آروم می شه ...
اینکه با برزو مخالف باشه یا به نسترن حسادت کنه فقط حرفه , اون اصلا برزو رو نمی شناسه ... کِی خونه بوده که بشناسه ؟ ... اصلا ما در مورد برزو با اون حرفی نزدیم ...
مرافعه راه می ندازه که منو مجبور کنه بهش پول بدم ...
باور کنین خانم رادمهر یک تیکه ظرف سالم تو خونه ی ما نیست ... خون از گلوی منو و مادرش پایین می ره ولی کاری از دستمون برنمیاد ... چیکار کنیم ؟ نمی دونم به خدا ...
مامان گفت : راست می گین , حق با شماست ... نمی دونم چرا یک بچه اینطور پدر و مادرشو رو آزار می ده ؟! ...
ببخشید آقای زاهدی من فکر می کنم اگر ببرینش پیش یک روانشناس , حتما بهتر می شه ...
فریده جون گفت : چی می گی ماهرو جون ؟ مگه تن به این کارا می ده ؟ اون به ما می گه دیوونه , حالا بیاد بره پیش روانشناس ؟ تا حالا دست رو ما دراز نکرده بود که این بار کرد ... امروز صبح من و نسترن رو زد ...
فردا پدرشو هم می زنه ...
چیکار کنم ؟ اونم بچه منه ... می تونم بدمش دست پلیس ؟ می تونم بدشو بخوام ؟ راهش اینه که نسترن و برزو زندگیشونو از ما فعلا جدا کنن ...
خواهش می کنم قبول کن برزو ... به خاطر ما این کارو بکن ...
گفتم : صبر کنین یک فکرایی دارم ... اگر شد , خودم درستش می کنم ... فقط اجازه بدین تا اون موقع نسترن خونه ی ما باشه ...
آقای زاهدی دستشو محکم کوبید روی زانوش و از جاش بلند شد ...
گفت : من دیگه می رم خونه ... بیدار شد , به من خبر بدین ...
خانم رادمهر می خواین شما رو هم برسونم ؟
فریده جون گفت : آره ماهرو جون , همه بمونیم چیکار ؟ تو برو , من و برزو هستیم بهت خبر می دیم ...
و این طوری منو و فریده جون تنها شدیم ...
وقتی از بدرقه ی مامان برگشتم , با سری پایین نشسته بود روی صندلی ... اونقدر ناراحت بود که سرشو بلند نکرد و حرفی نزد ...
اون فریده خانم که میومد پیش مامان من و لباس می دوخت , لب های خندونی داشت ... دختر زیبایی همراش بود ...
مزد لباس رو بیشتر از حدی که مامان می گرفت , می داد و تو نظر من آدمی با شخصیت تر و مهربون تر از اون تو دنیا وجود نداشت , شکل واقعی خودشو گرفته بود ... غمگین و درمونده , آرنج روی زانو گذاشته بود و خیره به کف اتاق نگاه می کرد ...
ناهید گلکار