داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هجدهم
بخش اول
دلم به شدت برای اونم می سوخت ... رفتم کنارش نشستم ...
با مهربونی دستشو گرفتم تو دستم ... سرشو بلند کرد و با چشم های اشک آلود به من نگاه کرد ... هیچکدوم حرفی نداشتیم که بزنیم ...
اونقدر بغض تو گلوش بود که قدرت حرف زدن نداشت ... منم کلامی برای تسکین اون پیدا نمی کردم ...
تا وقتی نسترن یک حرکت به بدنش داد , هر دو از جا پریدیم و رفتیم بالای سرش ولی دوباره بی حرکت شد ...
دکتر رو صدا کردم ... معاینه اش کرد و گفت : نگران نباشین , هم ضربان قلبش خوبه هم فشارش تقریبا روبراهه ... الان خوابه ... برای کسی که احیا شده , وضعیت خوبیه ...
فریده جون با هراس پرسید : یعنی چی احیا شده ؟ کی ؟
گفت : شما نمی دونین دخترتون احیا شده ؟ تو پرونده اش خوندم ... مثل اینکه وقتی آوردنش بیمارستان قلبش از کار افتاده بوده ... اول احیاش می کنن ... چرا به شما نگفتن ؟ دختر شما تا مدتی اصلا نباید استرس و نگرانی داشته باشه ... با اینکه الان وضعیتش خوبه , احتیاج به مراقبت بیشتری داره ...
تا صبح من و فریده جون کنار نسترن نشستیم ...
هیچ کدوم حتی پلک بهم نزدیم ... از اینکه فهمیده بودیم چه موقعیت خطرناکی رو پشت سر گذاشتیم , شوکه شده بودیم ...
نیمه های شب بود که نسترن حرکت می کرد و خودشو توی تخت جا بجا می کرد ولی وقتی فریده جون و من باهاش حرف زدیم , جواب نداد ...
صبح موقعی که برای مریض ها صبحانه میاوردن , از صدای چرخ دستی ها و جابجا شدن ظرف ها بیدار شد و چشمشو باز کرد ...
کمی هوشیار شد و هراسون پرسید : من کجام ؟ شما دو نفر اینجا چیکار می کنین؟ ... بیمارستانم ؟
فریده جون گفت : الهی قربونت برم ... عزیز مادر ... آخه چرا این کارو کردی ؟ تو چطور دلت اومد ما رو تو این دردسر بندازی ؟ ... تو که همیشه دختر عاقلی بودی ...
خم شدم و صورتشو بوسیدم ... گفتم : اگر مامانت تو رو ببخشه , من نمی بخشم ... خیلی کار بدی کردی ... یعنی تو اینقدر ضعیف و ناتوان بودی ؟ ...
فکرت اینطوریه که تا به یک مشکل برخورد کردی , خودکشی کنی ؟ ...
ناهید گلکار