داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هجدهم
بخش پنجم
ظاهرا نسترن راحت بود ... می گفت و می خندید و حال روحی خوبی داشت ... می گفت عاشق ماهرو جون هستم و اون بهترین زن دنیاست ...
داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد نسترن رضایت می داد و با ما توی همین خونه خیلی ساده , موقتا زندگی می کردیم ...
صبح ها من نسترن رو می گذاشتم دانشگاه و خودم می رفتم و بعد از ظهرها هم تا دیروقت کلاس داشتم ...
امتحانات داشت شروع می شد و من با وجود نسترن نمی تونستم درست درس بخونم ...
چون اون خودش زیاد مقید نبود و همون شب امتحان یک نگاهی به درس هاش می نداخت و می رفت امتحان می داد ...
اون روز من داشتم از در دانشگاه می رفتم تو ...
آیدا رو دیدم ... بعد از مدت ها که با من قهر بود , سلام کرد و اومد جلو و با یک حالت خاصی گفت : دوران نامزدی چطوره بی معرفت ؟ ...
گفتم : سلام ... خوبی ؟
گفت : دوستیم ؟
گفتم : آخه چرا نباشیم ؟ چرا به من می گی بی معرفت ؟ من در حق تو چیکار کردم ؟ این تو بودی اون بامبول ها رو سر من آوردی وگرنه من همیشه تو رو دوست خودم می دونم ...
گفت : دلم که چیز دیگه ای می خواست ولی خوب دوستیمون هم برام غنیمته ... حالا چیکار می کنی ؟
یک مرتبه به فکرم رسید کاری رو که آیدا بهم پیشنهاد کرده بود , قبول کنم ...
به خاطر نسترن حاضر بودم دست به هر کاری بزنم ...
با زیرکی گفتم : الان که دارم تدریس می کنم ولی دنبال یک کار بهتر می گردم ... خودت که می دونی زن و بچه خرج داره ...
پرسید : همون کار رو که بهت گفتم می خوای برات جور کنم ؟ هنوز یکی رو پیدا نکردن که کارشون رو درست انجام بده ...
در حالی که سعی می کردم خودمو مشتاق نشون ندم , گفتم : مگه هنوز نیرو می خوان ؟
گفت : آره , اگر می خواهی معرفیت کنم ... برو ... حقوقشم خوبه , اگر ازت راضی باشن بیشترم می شه ...
گفتم : دانشجو قبول می کنن ؟ من هنوز دو ترم دیگه دارم ...
در حالی که تو کیفش می گشت دنبال یک چیزی , یک کارت در آورد و داد به من و گفت : برو بعد از ظهر , من سفارشت رو می کنم ...
ناهید گلکار