خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    مامان گفت : پسرم از درس میفتی , یکم صبر داشته باش ... باز داری عجله می کنی ... امتحانات نزدیکه , کی می خواهی درس بخونی ؟ ...
    گفتم : مامان من , عزیزم , می دونی حقوقش چقدره ؟ دو میلیون ... بازم می گی نرم ؟ کجا من اینطور کاری پیدا می کنم ؟
    نسترن با شنیدن حرف از جاش پرید و خوشحال گوشیش رو برداشت و زنگ زد به فریده جون و با ذوق و شوق گفت : سلام مامان جون ... برزو رفته سر یک کار درست و حسابی ...
    دیدی چقدر با عرضه است؟ باورت می شه ماهی دو میلیون می گیره ؟ من دیگه می تونم خونه بگیرم ... آخ جون ... آره ...

    می دونم ... نه به خدا راست می گم ...
    مامان منو کشید کنار و گفت : برزو جان تو رو خدا مادر به این حرفا گوش نکن ... تو تازه هم که بری سر کار , هنوز خیلی زوده ... یکم یواش تر حرکت کن زمین نخوری ...
    یکم ناراحت شدم و با اعتراض گفتم : ای مامان جان , همش آیه ی یاس می خونی ... بسه دیگه , یکم شجاع باش ...
    تا حرکت نکنم , زندگیم درست نمی شه ... اینقدر نه تو کارم نیار , بذار با دل درست برم جلو ... منو تو شک ننداز , شما با این همه احتیاط منو هم ترسو بار آوردی ...
    نسترن صدای منو شنید و اومد و گفت : ماهرو جون تو رو خدا شرایط ما رو درک کنین ... برزو نمی ذاره من برم خونه خودمون , اینجا هم که خوب درست نیست ...
    بذارین زودتر ما هم سر سامون بگیریم ... من که این ترم درسم تموم می شه , می رم سر کار ... برزو هم که کار خوبی پیدا کرده ... همه چیز درست می شه , نگران نباشین ...
    مامان در حالی که کاملا به هم ریخته بود , گفت : اگر این کار خوب از آب درنیومد و مجبور شد بیاد بیرون چی می شه ؟ من می گم یکم صبر کنین تا شرایط مناسب تری پیدا کنین ...
    آخه چرا شما جوون های حالا اینقدر عجولین ؟ یک دفعه دچار دردسر می شین ... من اینو نمی خوام ...
    گفتم : حالا شما حرص و جوش نخور , من خودم درستش می کنم ...
    نسترن پرسید : کی برات کار پیدا کرد ؟
    گفتم : تو نمی شناسی , یکی از آشناهام تو دانشگاه ... کار خوبیه , ان شالله اگر مامان انرژی منفی نده همین جا موندگارم ...
    فردا دیگه دانشگاه نرفتم و کارمو شروع کردم ...
    ولی سیستم اتوماسیون اداریش کاملا مختل بود که من نمی تونستم اونو اصلاح کنم ... باید از اول براش برنامه می ریختم ...
    به جهانی گفتم و اونم موافقت کرد دو نفر رو که مسئول بودن , برای کسب اطلاعات در اختیار من گذاشت و شروع کردم ...
    نفهمیدم ساعت چطوری شد چهار بعد از ظهر ... دیگه شرکت تعطیل شده بود و همه رفته بودن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان