داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیستم
بخش دوم
زنگ در به صدا در اومد ... ساعت از ده گذشته بود و انتظار کسی رو نداشتیم ...
زود رفتم آیفون رو برداشتم ...
آقای زاهدی گفت : باز کن , ماییم ...
به مامان که تو آشپزخونه داشت میز شام رو می چید , نگاه کردم و گفتم : آقای زاهدی و فریده جون اومدن ...
نسترن دوید دم در ...
به مامان گفتم : خودتون می دونین ... ریش و قیچی دست شما , هر چی بگی همون کارو می کنم ...
نفهمیدم چرا یک مرتبه زد زیر خنده ... رفت تو اتاقش که مانتوشو بپوشه ...
منم رفتم به استقبالشون ...
آقای زاهدی با همون گرمی همیشگی که با من داشت , دست داد و گفت : چطوری پسرم با زحمت های ما ؟ ...
گفتم : فعلا که زحمت های ما به گردن شماست ...
فریده جون منو بغل کرد و گفت : وای همون قدر که دلم برای نسترن تنگ می شه , برای تو هم تنگ شده بود ... تو با ما چیکار کردی برزو که اینقدر دوستت داریم ؟ ... زاهدی که می گه دلم می خواد هر شب برزو رو ببینم ...
اون شب مامان , اونا رو شام نگه داشت ...
آقای زاهدی بیشتر مایل بود که بمونه ولی اصلا در مورد من و نسترن یا گرفتن خونه حرفی نمی زدن ... در حالیک ه من فکر می کردم برای همین اومدن ...
شایدم بعد از تلفن نسترن نگرانش شده بودن ...
سر میز شام بودیم که فریده جون گفت : خیلی خوشمزه شده ماهرو جون , دست پختت حرف نداره ...
نسترن تو این مدت چیزی هم یاد گرفتی ؟
گفت : نه بابا , ماهرو جون به من کار نمی ده ... صبح ها هم که نیستیم ...
گفت : زود باش تنبل , دیگه چیزی به عروسیت نمونده ... باید خودت آشپزی کنی ...
مامان کمی مکث کرد و گفت : فریده جون می شه به منم بگین برنامه تون چیه ؟ همین جا قول و قرارهامون رو بذاریم ...
آقای زاهدی به جای اون گفت : اجازه می فرمایید ؟ من می گم ...
من یک خونه ی خوب و مرتب براشون رهن کردم ...
برای مراسم عروسی و مخارج اونم شما هر کاری از دستتون برمیاد بکنین , بقیه ی چیزایی رو که از عهده ی شما برنمیاد ما به خواست خودمون انجام می دیم ...
همین ... ساده تر از این دیگه نمی شه ... خانم باور کنین من تنهاشون نمی ذارم ... مشکل بچه ها پوله ,
اونم هست ... چرا غصه بخورن ؟ بد می گم ؟
وقتی من هر ماه دو برابر این پول رو به متین می دم که دهنشو ببنده , چرا برای دخترم خرج نکنم ؟ ...
ناهید گلکار