داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیستم
بخش چهارم
پرسیدم : پس خودتون کجا زندگی می کنین ؟
گفت : یک جای کوچیک رهن می کنم دیگه ... تو هم نباشی , برای من بسه ...
گفتم : من نمی ذارم خونه ی پدری رو بفروشی , ما اینجا بزرگ شدیم و می خوایم همین طور بمونه ...
دیگه حرفشو نزن هیچ وقت ... من خودم یک فکری می کنم ...
فوقش از بابای نسترن قرض می گیرم ... به ما چه , خودشون اینطوری می خوان ...
گفت : دردسر اینه که من اینطوری نمی خوام ...
فردا صبح با ماشین نسترن رفتم دانشگاه امتحان بدم و زود برم سر کارم ...
گوشیمو روشن کردم و بلافاصله زنگ خورد ... آیدا بود ... جواب ندادم ...
ماشین رو که پارک کردم و پیاده شدم , همون موقع آیدا هم از راه رسید ... دوباره روی دماغش چسب زده بود ... تقریبا شش ماه پیش دماغشو عمل کرده بود ...
با اشتیاق اومد به طرف من ... گفتم : چیه می خوای دماغتو برداری داری مثل کالباس یواش یواش می بریش ؟ ...
گفت : نه بابا ترمیم کردم ... تو خوبی ؟ چرا گوشیت خاموش بود ؟ از دیشب صد بار زنگ زدم ...
با هم راه افتادیم طرف ساختمون ...
گفتم : خسته می شم , حوصله ندارم تلفن جواب بدم ...
گفت : خواهشا بهم بگو ارزش یک تشکر رو هم نداشتم ؟
گفتم : وای تو رو خدا ببخش , به خدا سرم خیلی شلوغه ...
گفت : برای چی ؟
گفتم : کاری که تو پیدا کردی , هنوز کلاسم هم می رم و تازه افتادم تو برگزاری مراسم عروسی ...
در حالی که نمی تونست ناراحتیشو پنهون کنه , گفت : مبارکه ... دختره خوب قاپ تو رو دزدید ... تو چقدر خنگ بودی و ما نمی دونستیم ...
سیاوش پنج سال از تو بزرگتره , سیصد تا دوست دختر عوض کرده ... تو فورا داری عروسی می کنی ؟
گفتم : هر کس صلاح کار خودشو می دونه ...
گفت : یک چیزی بهت می گم , تو رو خدا پیش خودت بمونه ... لطفا دوباره عصبانی نشی ...
بابای نسترن اونطوری که تو فکر می کنی پولدار نیست ...
ناهید گلکار