داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و یکم
بخش اول
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه و گوشی رو خاموش کردم ... اونقدر عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
دلیلشم این بود که من به خاطر نسترن برخلاف میلم زیر بار منت آیدا رفته بودم و نمی تونستم این مسئله رو که با طبیعتم جور نبود , هضم کنم ...
وقتی رسیدم خونه , بچه ها همه اونجا بودن ... خودمو به آغوش رستم انداختم ... برادر مهربونم که از جون و دل دوستش داشتم ...
اونم متوجه شد که مشکلی دارم و حالم خوب نیست ...
این طور درددل ها رو همیشه با رستم می کردم ... از سهراب منطقی تر فکر می کرد ... چیزایی که اگر به مامان می گفتم , بدتر اونو آشفته می کردم ...
پس تنها اون بود که در این طور مواقع آرومم می کرد ... مثل یک پدر مهربون ...
دستی به پشتم زد و گفت : داداشم چی شده ؟
گفتم : بعدا بهت می گم ...
با بغل کردن کیان , حالم یکم بهتر شد ... هر بار که می دیدمش از دفعه قبل بزرگتر شده بود ... همون قدر که من اونو دوست داشتم , اونم به من علاقه نشون می داد ...
دو تا خواهر همچنان به مامان کمک می کردن ... شیرین داشت پس دوزی های لباس یکی از مشتری های مامان رو انجام می داد و مژگان برنج آبکش می کرد ...
مژگان همینطور که کار می کرد , گفت : اگر می دونستم که زن بگیری دیگه ما رو فراموش می کنی , یه سوسه میومدم نمی ذاشتم ... آخه تو چرا خونه ی ما نمیای ؟
دلت برای ما تنگ نمی شه , برای کیان که می شه ...
گفتم : به خدا مژگان , زن و بچه خرج داره ... باور کن هر شب همین موقع میام خونه ... وقت ندارم که ...
دارم تلاش می کنم , هنوزم که چیزی دستم نیومده ...
امشبم کاری کردم که ممکنه همین کار رو هم از دست بدم ...
من این که حرفو زدم , سهراب پیله کرد که چی شده تعریف کن ...
گفتم : مامان می دونه همه حرفامونو باهاشون زدیم ... یادتونه که قرار بود دو سالی تو عقد بمونیم ... خوب نشد , اصرار که عروسی بگیریم ...
من و مامانم که می دونین چه وضعی داریم ... حالا قبول کردیم تا اوایل مرداد که امتحانات هر دومون تموم بشه و وقت داشته باشیم , کارامون رو بکنیم ...
مگه حرف حالیشونه ... امشب می گه بیا بریم کت و شلوار دامادی سفارش بدیم ... من می دونم منظورش چیه ... می خواد کارای خودشو جلو بندازه ... شایدم حق با اونه , ولی اصلا به فکر من نیست ...
منم عصبانی شدم و هر چی از دهنم درمیومد , بهش گفتم ....
ناهید گلکار