داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
مامان گفت : ای داد بیداد ... چرا خوب این کارو کردی ؟
بهت می گم با زبون خوش حرف بزن , اثرش بیشتره ... تو داد و بیداد می کنی , پشتشم قبول می کنی ... نمی دونم چرا تو اینطوری شدی ... الان دختر بیچاره داره غصه می خوره ...
گفتم : به درک , بخوره ... نکنه این کارا رو ... اندازه ی من قدم برداره ... مگه اون نمی دونست من کیم ؟ حالا چرا ازم توقع داره ؟ ...
وقتی بهش می گم نکن , گوش کنه ... من مریض نیستم که بیخودی باهاش بد حرف بزنم ...
مژگان خندید و گفت : تو رو خدا کارای رستم رو نکن ... این حرفا چیه ؟ چرا اون باید به حرف تو گوش کنه ؟ به خدا برزو من از دست این کارای رستم عذاب کشیدم ... تو نکن ...
میومد خونه داد می زد (صداشو کلفت کرد ) : من مگه نگفتم اینو اینجا نذار ؟ ...
من چند بار گفتم چشم ولی دیدم درست نمی شه , توقعش روز به روز بیشتر شد که کمتر نشد ... خوب منم دیگه به حرفش گوش نمی کنم , هر کاری دلم خواست کردم و گفتم دلم می خواد ... زن هم برای خودش عقیده ای داره ... وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنن باید با هم تصمیم بگیرن و به عقاید هم احترام بذارن ...
باور کن برزو این جور مسائل به نظر پیش پا افتاده میاد ولی مثل یک گلوله برفی بزرگ می شه و رو سر زندگیتون خراب می شه ... نکن داداش من ... تو رو خدا به زنت احترام بذار ... اگر نذاری , اونم نمی ذاره ... دخترای امروزی با قبل فرق کردن , حق و حقوق خودشون رو می شناسن ... تو از الان شروع نکن بدرفتاری رو ...
رستم گفت : مثل اینکه تو دلت بیشتر از برزو پر بود ... من چیکار کردم ؟ کی به تو زور گفتم ؟
گفت : خوب حالا سخت نگیر , مثال زدم ... خوب دلم پر بود , به در گفتم دیوار بشنوه ...
سهراب گفت : ولی من فکر می کنم کار خوبی نمی کنن که ما رو تو جریان نمی ذارن , این کارا مال خانواده ی داماده ...
راست می گه برزو چرا بدون هماهنگی هر کاری می خوان می کنن ؟ ... پس مامان من این وسط چیکاره است ؟ ...
شیرین گفت : تو آتیش بیار معرکه نشو , خودت از برزو بدتری ...
ناهید گلکار