داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و یکم
بخش ششم
هنوز نسترن داشت حرف می زد ...
شبی که باید رویایی باشه و از عشق و دلدادگی حرف بزنیم , به حرف هایی که از نظر من مزخرف بود ؛ می گذشت ...
اون همینطور می گفت و من لباس عوض کردم و رفتم تو تخت خواب مجللی که اصلا توش راحت نبودم , دراز کشیدم ...
با اعتراض گفت : تو خوابیدی ؟
دستم رو از روی چشمم برداشتم و فقط نگاهش کردم ...
گفت : این زیپ منو بکش پایین ...
همون طور که خوابیده بودم , نیم خیز شدم و زیپ رو باز کردم و دوباره دراز کشیدم ...
یک چیزی زیر لب گفت و رفت ...
نمی دونم چقدر کارش طول کشید که آماده شد و برگشت ... چون من خوابم برده بود ...
صدام کرد : برزو جونم ؟ ... عشقم ؟ شوهر جونم ؟
ولی من چشمم رو باز نکردم و خودمو زدم به خواب ...
با غیظ پشتشو کرد و خوابید ولی سر و صدا می کرد ...
دوتا دستمال رو خش خش کشید تا دماغشو بگیره که من بفهمم داره گریه می کنه ...
دلم راضی نشد ... پرسیدم : چرا گریه می کنی ؟
برگشت و با همون گریه گفت : اگر می خواستی این شب خوب رو از دماغم دربیاری , موفق شدی ...
گفتم : نه , من همچین کاری نمی خواستم بکنم ... چرا بکنم ؟ مگه مریضم ؟
گفت : تو اصلا منو دوست نداشتی ... بیخودی با من ازدواج کردی ...
گفتم : خوب اینو همه می دونن که من چشمم دنبال پولای بابای تو بود ...
گفت : می دونم که اینطور نیست ... اون اوایل دوستم داشتی , الان چند وقته دیگه به من توجه نمی کنی ...
گفتم : دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت ولی وقتی دلخورم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... نسترن فکر نمی کنی اگر تنها به احساسات خودت فکر نکنی و منم آدم حساب کنی , حال منم بهتر می شه و می تونم عشقم رو به تو ثابت کنم ؟ ...
دماغشو گرفت و سرشو فرو کرد تو بالش و گفت : چشم شوهر جان ...
گفتم : پس بیا بغلم ...
در یک چشم بر هم زدن خودشو تو آغوش من جا داد ...
ناهید گلکار