داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
با اشتیاق درو باز کردم و رفتم تو ... احساس خوب اینکه منم صاحب زن و زندگی شدم , بهم اعتماد به نفس می داد ...
نسترن جلوی تلویزیون نشسته بود ... داشت یکی از این سریال های ترکی رو نگاه می کرد ... برنگشت منو نگاه کنه ...
گفتم : سلاممممم , شوهر جان اومده ... الو ... الو ...
یک مرتبه داد زد : بسه دیگه ... کجا بودی تا حالا ؟
گفتم : کلاس عزیزم , می دونی که ...
گفت : اگر راست می گی چرا تلفنت رو خاموش می کنی ؟
گفتم : چی می گی نسترن ؟ تو می دونی الان خسته ام و زود عصبانی می شم , آروم حرف بزن ... عزیزم کجا رو دارم برم ؟ ...
و رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم ... دیدم اون نشسته داره گریه می کنه ...
گفتم : گریه نکن , پاشو به شوهر جونت برس که گرسنه است ... شام چی داریم ؟ ...
گفت : هر کجا بودی , برو همون جا شامتم بخور ...
گفتم : نسترن , نکن ... تازه امروز روز دومه با هم زندگی می کنیم .. می دونم می خواهی گربه رو دم حجله بکشی ولی راه رو اشتباه می ری ...
من ساعت ده کلاسم تموم شد , تا اینجا رسیدم این موقع شده ... از صبح تا حالا هم دارم مثل سگ جون می کَنَم ... به امید تو اومدم خونه , لطفا مراقب کارات و حرفات باش ...
منو مرد هرزه ای دیدی ؟ اونقدر پستم که روز دوم عروسی زنم رو ول کنم برم دنبال عیاشی ؟ آره ؟ تو نمی دونی من کلاس دارم ؟
فردا با هم می ریم آموزشگاه خودت بهت ثابت بشه من تا ساعت چند کلاس داشتم ولی دیگه به جون مامانم اگر این بار دیگه این کارو بکنی و به من اعتماد نداشته باشی , چیز می کنم ... وایستا ببینم چیکار می تونم بکنم ... آهان می زنم موهاتو می برم رو هوا ... می زنم زیرت و خودتو می برم رو هوا ...
و بلندش کردم چرخوندمش و اونم خندید ...
دست انداخت گردن من و خودشو لوس کرد و گفت :پ س لابد خونه ی مامانت بودی ...
گفتم : نه خیر , کلاس داشتم ...
گفت : آخه خیلی دیر اومدی ... من دوستت دارم , عاشقتم ... از دیشب تا حالا از حسودی دارم می میرم .
ناهید گلکار