داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
گفتم : خیلی متاسفم برای خودم ... تو داری خودتو نشون می دی ... مگه تو ما رو نمی شناختی ؟ ... مگه من به تو باغ سرخ و سبز نشون دادم ؟ بابای تو پول اُوِرت میاره می ده به شماها خرج می کنین ...
مادر من برای مردم لباس می دوزه ... از صبح تو داروخونه روی پاهاش می ایسته و با زحمت پول در میاره ...
همینم از سرت زیاده , فکر کنم لیاقتت کمتر از اینم بود ...
اصلا مامان اشتباه کرد برای تو چیزی خرید ... برای چی بخره ؟ این چه رسم و رسوماتیه که تموم نمی شه ؟ ... گاو صندوق تو الان پر از طلاو جواهره ... تو گیر دادی به مامان بدبخت من که چرا بیشتر نداده ؟ واقعا دختر بی ارزشی هستی ...
گفت : حرف دهنت رو بفهم , بی احترامی نکن که بد می بینی ...
گفتم: تو دهنت رو باز کن و یک کلمه دیگه بگو اون وقت بهت نشون می دم تو بد می بینی یا من ؟ ...
گفت : به خدا من فقط با تو که شوهرم بودی درددل کردم , فکر کردم با من موافقی ... اصلا ولش کن , ببخشید ... من نباید توقع داشته باشم حالا که همه ی کارای عروسی رو خودمون کردیم یک چیز مناسب تر به من می دادن ... تو راست می گی , اصلا مامان تو از همه تو این دنیا مهم تره ...
ما هم آدمای بی ارزشی هستیم ... تو جز مامانت کس دیگه ای رو نمی بینی ...
گفتم : چطوری شد از وقتی ما عروسی کردیم ماهرو جونت شد مامانت ؟ پس یک ریگی تو کفش تو هست ...
گفت : آره برزو جون , من و خانواده ام اومدیم مال و اموال شما رو بالا بکشیم ... مراقب خودتون باشین ...
فریاد زدم : گفتم خفه شو ... می زنم تو دهنت که ندونی از کجا خوردی ... فقط خفه شو الاغ ...
ساکت شد ولی تا خونه گریه کرد و من رفتم خوابیدم ولی اون بازم گریه کرد ...
دیگه داشتم به گریه هاش عادت می کردم ... واقعا نمی دونستم اون راست می گه و من اشتباه می کنم یا این من بودم که باید به حال زار خودم گریه می کردم ...
آدما همین طوری ذره ذره و بدون دلیل زندگی خودشون رو خراب می کنن ...
با توقع های بیجا و در نظر نگرفتن طرف مقابل ...
اینکه نه من و نه نسترن نمی دونستیم از زندگی چی می خوایم , یک حقیقت انکارناپذیر بود و عدم آگاهی باعث می شد ما روز به روز از هم دورتر می شدیم ...
ناهید گلکار