داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و سوم
بخش ششم
گفتم : چی گفتی ؟ عنتر خودت و هفت جد و آبادته ... الاغ ...
گفت : از الان شروع کردی به گرفتن سکه ها , تا گیر می کنی می فروشی دستمون خالی می شه ... چرا نمی فهمی ؟ ...
گفتم : گمشو برو سکه ها بیار ... اگرم نمایشی اونا رو دادن به من , من باور کردم ... یک کاری نکن هر چی از دهنم در میاد بهت بگم ...
کلید گاو صندوق رو پرت کرد جلوی من ...
گفتم : خودت مثل آدم می ری بیست و هفت تا سکه میاری میدی به من ... کاش وقتی هر چی به من می دادین می گفتین چطوری و کی باید استفاده کنم ...
با غیظ رفت سکه ها رو آورد و گذاشت روی میز ولی سعی کرد خودشو آروم نشون بده ...
گفت : حالا که گرفتی , بیا شام بخور ...
بلند شدم و رفتم خوابیدم ...
باز اومد کنارم و شروع کرد به گریه کردن که من اگر چیزی می گم به خاطر خودته ...
می خوام سرمایه باشه برای زندگیمون ... من سکه نمی خوام , تو رو می خوام و هر چی تو این زندگی هست برای تو می خوام ...
پشتمو کردم و خوابیدم ... هر چی گریه کرد بهش محل نذاشتم چون هم خیلی خسته بودم هم گرسنه و ممکن بود کارمون بالا بگیره ...
صبح هم خواب بود که سکه ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
باز اول رفتم پیش مامان ... دم در بود ...
گفت : الهی قربونت برم , خودتو معذب من نکن ... چرا هر روز صبح میای اینجا ؟ ... من که دلم می خواد ولی تو اذیت میشی ...
گفتم : یک خواهشی ازتون دارم , می شه این سکه ها رو برای من بفروشین ؟ ...
گفت : وای خاک بر سرم شد ... چیکار می کنی برزو ؟ سکه های زنت رو چرا می خواهی بفروشی ؟
گفتم : مال اون نیست , روز پاتختی بهم دادن ... کادو بود ... منم ماشین ندارم , می خوام یکی بخرم ...
گفت : بازم نباید این کارو بکنی ... صبر کن , خودت از حقوق خودت بخر ... پس اون ماشینی که برات خریدن چی شد ؟
گفتم : دست نسترنه ... می ره خونه ی مامانش و عادت به بی ماشینی نداره ... من باید عادت داشته باشم ... نمی خوام هر وقت اون لازم داره برداره , هر وقت نداره بده به من ... قسم می خورم مامان برام مهم نیست بی ماشین باشم , فقط نمی خوام تحقیر بشم ...
ناهید گلکار