داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
انگار یکی زیر نسترن آتیش روشن کرد ... از جاش پرید که : نه خیر ... کی گفته من می خوام از بروز جدا بشم ؟ ...
گفت : خیلی خوب , پس تو شرط نمی ذاری و قبول کن که بیخودی به برزو تهمت زدی و این تو هستی که باید معذرت بخوای ...
ما هم خسته ایم می خوایم بریم بخوابیم ... تصمیم بگیر بابا یا بلند شو برو صورت برزو رو ببوس و از دلش در بیار یا با ما بیا بریم ...
گفت : باید اول قول بده دیگه پاشو تو اون شرکت نذاره , اون وقت قول می دم هر چی اون گفت گوش کنم ...
آقای زاهدی داد زد سرش که : بسه دیگه , گفتم به تو چه مربوط ... اون مرده برای خودش تصمیم می گیره .... الان کاری رو که توش موفق شده و حقوق خوبی می گیره , ول کنه چون تو می خوای ؟
گفت : خوب بیاد تو شرکت شما ... مگه خودتون نگفتین ؟
گفت : دختر تو داری منم عصبانی می کنی ... من جای برزو بودم خیلی کارا باهات می کردم ...
مگه اون عروسک خیمه شب بازی دست توست که هر کجا تو دلت می خواد کار کنه ؟ تازه خودت می دونی شرکت ما الان رو هواست , کجا بیاد کار کنه ؟ اصلا دلش نمی خواد ... اونه که باید تصمیم بگیره ... بسه دیگه ... بریم خانم ، خسته شدم ...
تو هم یا عذرخواهی می کنی یا با ما میای ... تموم شد و رفت ...
نسترن به پهنای صورتش اشک می ریخت ...
آقای زاهدی هم مونده بود چیکار کنه ... بغلش کرد و گفت : بابا جان ... دخترم ... عزیز بابا ...
تو این همه خواستگار داشتی , چرا من تو رو دو دستی تقدیم برزو کردم ؟ هان ؟ جواب بده ...
چون شناختمش ... من که باباتم بهش اعتماد دارم ... برزو اگر حرفی می زنه نه دروغه نه ریا ... این برای من از دنیای ثروت مهم تر بود که به انتخاب تو جواب مثبت دادم ...
تو چرا به انتخاب خودت شک می کنی ؟ ... خودت این حرفا رو به من می زدی , حالا چی شده ظرف ده روز برزو یک آدم پست فطرت شده ؟
بس کن دیگه ... برو معذرت خواهی کن ... حرفای بدی بهش زدی که پشت من عرق کرد ...
بد گفتی بابا جان , باید جبران کنی ...
من ساکت سرمو بین دو دست گرفته بودم و فکر می کردم ...
راستش خیلی دلم می خواست اون شب نسترن با اونا بره و من کمی تنها باشم و با خودم فکر کنم ...
کجای کارم اشتباه بود ؟ ... چی رو درست متوجه نشدم ؟ و حالا باید چیکار کنم که دوباره اشتباه نکنم ؟ ...
ناهید گلکار