داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
چند روز گذشت ... نسترن محبت می کرد و دائم عذرخواه بود ولی من هنوز نمی تونستم باهاش حرف بزنم یا به صورتش نگاه کنم ...
تا دوباره پنج شنبه شد و ما باید می رفتیم خونه ی سهراب ...
از شرکت یکراست رفتم خونه ...
دیدم نیست ... صداش کردم , نبود ... با همه ی این کارایی که می کرد , نبودنش دلتنگم می کرد ولی تلفن نزدم ببینم کجاست ...
بدون اینکه ازش خبری بگیرم , رفتم خوابیدم ...
با نوازش دست های اون بیدار شدم ...
پرسیدم : کجا بودی ؟
گفت : آرایشگاه ...
چشمم رو باز کردم ... باز رنگ موهاشو عوض کرده بود ...
پرسید : خوشگل شدم ؟
گفتم : برو بابا ... تو توی یک عالم دیگه ای هستی ...
گفت : برزو نکن تو رو خدا ... نباید می رفتم آرایشگاه ؟ ... مثلا اون مهمونی به خاطر منه ...
با دلخوری آماده شدم و راه افتادیم ...
گفت : برزو جونم اخم هاتو باز کن , الان همه می فهمن که تو ناراحتی ... همینو می خواهی ؟ اصلا فکر نمی کردم تو اینقدر کینه ای باشی ...
حرفی نزدم و از در رفتیم بیرون ...
باز پرسید : دنبال ماهرو جون بریم ؟
گفتم : نه , رستم می ره ... اون , زنش مادر منو دوست داره ... مشکلی نداره , بعدا تو سر رستم هم نمی زنه ...
سکوت کرد ...
با تمام تلاشی که اون شب فریده جون و نسترن کردن که کسی چیزی نفهمه , باز همه از صورت من متوجه شدن که اوضاع رو براه نیست چون من اصلا نمی تونستم تظاهر کنم و یادم بره که چه حرفای زشتی زنم به من زده ...
من با اون وصلت کرده بودم ... وصلت یعنی یکی شدن ، به هم پیوستن ... که من توی ازدواج خودم چنین چیزی نمی دیدم ...
مامان بزرگ از آقای زاهدی و فریده جونم خواست تا برای ناهار فردا برن خونه ی اونا و آقای زاهدی با دل و جون قبول کرد و اینطوری فردا هم مهمون مامان بزرگ شدیم و مامان همون شب با دایی مجید رفت منزل اونا ...
ناهید گلکار